خواهر شهید مصطفی کریم بیگی، از جانباختگان حوادث بعد از انتخابات ریاست جمهوری، طی یادداشتی برای برادرش، از دلتنگی های خود و خانواده برای آن جوان شهید نوشته و خاطرات وی را یادآور می سازد.به گزارش سایت «سرخ سبز»، خواهر شهید کریم بیگی، با گذشت ۶١٨ روز از کشته شدن برادرش نوشته است:
۶١٨روز است که دلتنگم ... ۶١٨ روز بی تو نفس کشیدم ....۶١٨ روز خورشید بی تو طلوع کرد ...من ۶١٨ بار غمگینم ....
چگونه تاب آوردم ...چگونه بخشیدم دستانی که تورا از من گرفتند.پدر سنگین بغض می کند... مادر آهسته گریه می کند ... و من تنها صبوری .... چوب لباسی بی تابی پیرهنت را می کند و خانه در جستجوی عطر توست.یاد خنده هایت آتش به تمام ایمانم می کشد . به دستانی که با اسلحه آشناست فکر می کنم , به دستانی که لقمه بر دهان فرزندش می گذارد که رنگ خون تورا دارد .... کاش فرزندان او سالم باشند ... کاش...به لحظه های آخر بودنت فکر می کنم ... به روز های آخر ... روز هایی که شانه به شانه می رفتیم ... به شب آخر... به نگاه آخر به لباست فکر میکنم که غرق خون بود به لباس هایی که هنوز در چوب لباسی انتظار آمدنت را می کشند... چگونه به آنها بگویم آمدنی در کار نیست...به شانه هایت فکر می کنم که تکیه گاهم بود ... به شب هایی که به تو تکیه کردم و اشک ریختم و نترسیدم از غرورم .توی بهترین روز های زندگیم بدجوری جای خالیت فریاد می زند...گاهی دلم می خواد همه ی روزها عادی باشند .. تولدی نیاید...عیدی نشود ...درختی میوه ندهد...برفی نیاید...خورشیدِ هیچ روزی زیبا تر از روز قبل طلوع نکند ...دلم می خواهد همه چیز همان جوری باشد که تو دیدی.روزهای خاص کوه بغض می شوم ...از روزهای ساکت و پر بغض خودم می ترسم ... از تاریکی ای که دورم را گرفته می ترسم ... از این همه نبودنِ تو می ترسم .... از خنده ای که بدونِ تو قراره روی لبام بنشیند می ترسم ...از سالهایی که قراره بی تو باشم... از هر بودنِ بی تو می ترسم ... از این کابوس ندیدن های تو که هر روز قراره تکرار بشود، می لرزم ... گاهی از عکست فرار می کنم ... دلم هیچ وقت به اون عکست که توی قاب, با یک پارچه مشکی تزئین شده صاف نشد... هنوز از اون عکست که روبان مشکی داره دلگیرم.هنوزم وقتی صدای پا می آید وجودم می لرزد ... هنوز هم به آمدنت فکر می کنم هنوز هم می توانم عطرتو حس کنم ... هنوز هم دلتنگم ... مثل روزهای اول
۶١٨روز خواهرانه
جـــرس
۶١٨روز است که دلتنگم ... ۶١٨ روز بی تو نفس کشیدم ....۶١٨ روز خورشید بی تو طلوع کرد ...من ۶١٨ بار غمگینم ....
چگونه تاب آوردم ...چگونه بخشیدم دستانی که تورا از من گرفتند.پدر سنگین بغض می کند... مادر آهسته گریه می کند ... و من تنها صبوری .... چوب لباسی بی تابی پیرهنت را می کند و خانه در جستجوی عطر توست.یاد خنده هایت آتش به تمام ایمانم می کشد . به دستانی که با اسلحه آشناست فکر می کنم , به دستانی که لقمه بر دهان فرزندش می گذارد که رنگ خون تورا دارد .... کاش فرزندان او سالم باشند ... کاش...به لحظه های آخر بودنت فکر می کنم ... به روز های آخر ... روز هایی که شانه به شانه می رفتیم ... به شب آخر... به نگاه آخر به لباست فکر میکنم که غرق خون بود به لباس هایی که هنوز در چوب لباسی انتظار آمدنت را می کشند... چگونه به آنها بگویم آمدنی در کار نیست...به شانه هایت فکر می کنم که تکیه گاهم بود ... به شب هایی که به تو تکیه کردم و اشک ریختم و نترسیدم از غرورم .توی بهترین روز های زندگیم بدجوری جای خالیت فریاد می زند...گاهی دلم می خواد همه ی روزها عادی باشند .. تولدی نیاید...عیدی نشود ...درختی میوه ندهد...برفی نیاید...خورشیدِ هیچ روزی زیبا تر از روز قبل طلوع نکند ...دلم می خواهد همه چیز همان جوری باشد که تو دیدی.روزهای خاص کوه بغض می شوم ...از روزهای ساکت و پر بغض خودم می ترسم ... از تاریکی ای که دورم را گرفته می ترسم ... از این همه نبودنِ تو می ترسم .... از خنده ای که بدونِ تو قراره روی لبام بنشیند می ترسم ...از سالهایی که قراره بی تو باشم... از هر بودنِ بی تو می ترسم ... از این کابوس ندیدن های تو که هر روز قراره تکرار بشود، می لرزم ... گاهی از عکست فرار می کنم ... دلم هیچ وقت به اون عکست که توی قاب, با یک پارچه مشکی تزئین شده صاف نشد... هنوز از اون عکست که روبان مشکی داره دلگیرم.هنوزم وقتی صدای پا می آید وجودم می لرزد ... هنوز هم به آمدنت فکر می کنم هنوز هم می توانم عطرتو حس کنم ... هنوز هم دلتنگم ... مثل روزهای اول
۶١٨روز خواهرانه
جـــرس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر