کمپین نامه نویسی به میرحسین موسوی و زهرا رهنورد که در فراخوانی از مردم دعوت کرده بود برای رهبران جنبش اعتراضی نامه بنویسند، نامه های برگزیده را که به آدرس این کمپین ارسال می شود در وب سایت این کمپین منتشر می کند.در بخشی از فراخوان این کمپین آمده است :همین حالا قلم و کاغذ بردارید و برای رهبران جنبش اعتراضی خود نامه بنویسید، آن را در پاکت قرار دهید و روی آن آدرس خانه موسوی را بنویسید : تهران-خیایان پاستور، کوچه اختر، پلاک ۲۶، برسد به دست موسوی و رهنورد.ما با تعداد زیاد نامه هایمان که از هر گوشه به این آدرس ارسال خواهیم کرد،ادارات پست ایران را در قبضه پیام های آزادی خواهی مان در خواهیم آورد و پیام روشنی به حکومت خواهیم داد:رهبران ما را آزاد کنید.
متن یکی از نامه هایی که در وب سایت این کمپین منتشر شده، به این شرح است:
خاطره های خط خطی
به میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، مهدی و فاطمه کروبی و همه زندانیان سیاسی
…ناگهان
صدف دستانم ، از مروارید انگشتانت تهی شد ،
و تنها
سنگریزه های سپید خاطره ات
در ساحل خاکستری ذهنم به جا ماند.
من و دلتنگی هایم را به اینجا آوردند
و تو با دلواپسی هایت،
پشت درهای بسته ماندی.
از آنجا بود که زمان
سایه ی بلندش را ، بر سر روزها کشید
و میان چهره های بهت زده ی ما فاصله انداخت . .
فاصله انداخت . . .
فاصله انداخت . . .
اکنون
روزهای بیشماری است
که چند نقطه ی روشن بر سقف ،
تمام سهم من از خورشید است ،
و دسته های خطوط بی پایان بر دیوار ،
همه ی خاطرات کوتاه تنهایی من هستند.
در این روزها
بی تو
خاکستر لحظه های سوخته بر موهایم نشست ،
و آن گونه های گل انداخته از شادی ام ،
به لکه های بزرگ درد آلوده گشتند.
در این روزها
قدم هایم
آن قدر از بن بست به بن بست رسیدند
که عاقبت ،
به انتظام دیوارها تسلیم شدند .
آری
این روزهای آهنی
آرزوهای بازیگوشم را ترساندند
و امیدهای بزرگم را
در معبر باریکشان حبس کردند .
اما روءیاها ،
آنها هنوز با من هستند ،
و نیز ، روی دیوار خیالم
درهای گشوده را ، هنوز نگه داشته ام
و می دانم
آن گیاه کوچک دست نیافتنی
که روزی در سرمان رویید،
بی آفتاب و خاطره هم
سبز خواهد ماند.
صادق گل کاچی- ایران
متن یکی از نامه هایی که در وب سایت این کمپین منتشر شده، به این شرح است:
خاطره های خط خطی
به میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، مهدی و فاطمه کروبی و همه زندانیان سیاسی
…ناگهان
صدف دستانم ، از مروارید انگشتانت تهی شد ،
و تنها
سنگریزه های سپید خاطره ات
در ساحل خاکستری ذهنم به جا ماند.
من و دلتنگی هایم را به اینجا آوردند
و تو با دلواپسی هایت،
پشت درهای بسته ماندی.
از آنجا بود که زمان
سایه ی بلندش را ، بر سر روزها کشید
و میان چهره های بهت زده ی ما فاصله انداخت . .
فاصله انداخت . . .
فاصله انداخت . . .
اکنون
روزهای بیشماری است
که چند نقطه ی روشن بر سقف ،
تمام سهم من از خورشید است ،
و دسته های خطوط بی پایان بر دیوار ،
همه ی خاطرات کوتاه تنهایی من هستند.
در این روزها
بی تو
خاکستر لحظه های سوخته بر موهایم نشست ،
و آن گونه های گل انداخته از شادی ام ،
به لکه های بزرگ درد آلوده گشتند.
در این روزها
قدم هایم
آن قدر از بن بست به بن بست رسیدند
که عاقبت ،
به انتظام دیوارها تسلیم شدند .
آری
این روزهای آهنی
آرزوهای بازیگوشم را ترساندند
و امیدهای بزرگم را
در معبر باریکشان حبس کردند .
اما روءیاها ،
آنها هنوز با من هستند ،
و نیز ، روی دیوار خیالم
درهای گشوده را ، هنوز نگه داشته ام
و می دانم
آن گیاه کوچک دست نیافتنی
که روزی در سرمان رویید،
بی آفتاب و خاطره هم
سبز خواهد ماند.
صادق گل کاچی- ایران