سلام عشق اولین و آخرینم
یادم نیست این چندمین نامه ای است که طی این سال ها و ماه ها و روزهای بند و حبس تو برایت می نویسم؟ یادم نیست که تو چندتا از این نامه ها را خوانده ای ولی می توانم با اطمینان بگویم که خواندنی ترین نامه ها را میزبانان اجباری من در شکنجه گاه دو الف، توقیف کردند تا تو هرگز نخوانی و ندانی که من در شیرین ترین سوانح عمرم که بندی شدن دوباره برای تو بود و این بار نه به اختیار خودم و به دست تو بلکه به اراده و به دست آنان که من و تو را بنده خویش می پندارند به دلیل ضعف ایمانش و عدم معرفت پروردگارشان، خالق شب و روز و بهار و خزان!
عزیزم من گفتنی ها از آن روزهای شکنجه و عبادت تؤامان، فراوان دارم هرچند نوشته هایم جمله غاصبانه ضبط شد!
نرگس مست خمار من!
دلتنگ که می شوم تنها تو را می خواهم حتی اگر این دلتنگی برای بچه ها باشد یا برای دوستان و خویشانی که دیدارشان عمر را طولانی می کند و دل را شاد. تنها تو را می خواهم که بی گفتگو و تنها با یک نگاه ژرف می شود با تو هم کلام شد و راز دل گفت. دلتنگ که می شوم، چشم ها را می بندم و تو را در مقابل خویش می نشانم و سفره دل می گشایم. و آن گاه که پهنه صورت از زلالی اشک های جوشان خیس خیس شد، پشیمان از اندوهی که به دلت نشانده ام، شاد می شوم که این مقابل نشینی اندوه آفرین، تخیلی بوده و تو فارغ از دغدغه های حقیر من به کارهای بزرگ خویش مشغولی.امروز دلتنگی من شکلی دیگر داشت. بیماری فاطمه که این روزها می آید و می رود، شکوه های مادرجان از دردهای مزمن و نو به نو، فشردگی قلبم از دوری جگرگوشگان، دلتنگی های مادرت و ابراز مدام آن، حسرت دیدارت دور از چشم اغیار و همه آن چه که همیشه هست و باید آدم خودش را به راه های دور و بیراه بزند تا یادش برود همه این اندوه های تنگ کننده دل های بی دلان و حتی دلِ تنگ و ابری آسمان و بارش های مدامی که امروز به رنگین کمان نرسید عاقبت، این همه، روز مرا خاکستری و غم آلود نکرد عزیزِجان! آن چه این دل آشوبه لعنتی را از سر صبح بر من مستولی کرد، خبر نابهنگام بازداشت یک مادر بود. نه از آن نوع مادران سر به هوایی که در گیرو دار روزمرگی هایشان دغدغه های مادری شان رنگ می بازد و یا غلبه خواسته های فردی شان و پادر هوایی در فضای مبهم میان سنت و مدرنیته تکلیف و وظایفش را با حق و حقوقش خلط کرده و به سرگردانی و بی عملی کشانده. نه از این نوع مادران فراموش کرده مادری را. بلکه مادری که تاج خار بر سرنهاده و سپر آهنین برتن پوشیده و کفش آهنین برپای کرده هر روز را طواف عشق می کند تا «بهی» را برای فرزند به ارمغان آورد. مادری که خود را فراموش کرده همه آن چه می بیند صورت و قامتِ حاصل عمر و ثمره زندگی اش است: مهدی! افشاگر کهریزک و مرد جوان استوار رجایی شهر که وقتی سرانجام به خاطر دلِ مادر، دست ها را به دستبند سپرد تا دل ظالم خنک شود و رخصت درمانش دهند، تازه در بیمارستان فهمید که چرا قهرمان است و چرا مردم دوستش دارند. و چرا مادرش دوست داشتنی نباشد که شب و روزش با نام مهدی سرشار است. مادر ساده و صادق و بی آلایشی که الفبای سیاست را از راست کرداری و راست گفتاری فرزند آموخته و معجزه جماعت را پس از حبس فرزند در جمع خودمانی ما، خانواده بزرگ زندانیان سیاسی درک کرده و خانه اش چون خانه همه ما روزهایی به وجود دردمندان رنجور گرم شده و به برکت قرآن مبروک گشته است.
عزیرتر از جان!
این روزهای سرد زمستانی هرچه به نیمه نزدیک تر می شود، یادهای ما به روزهای تلخ چشیدن شلاق ستم بر تن و قامتمان الفت دوباره می یابد. فردای شب بازداشت من و دوستان، قرار بود که بار دیگر خواسته هایمان را به نزد رئیس قوه قضائیه ببریم و من در تمام آن روز چهارشنبه در خیال با اعضای خانواده ام، خانواده زندانیان سیاسی، همراه بودم و سه شنبه بعدش نیز از همان سلول انفرادی، راهی خیابان وحدت اسلامی شدم و خانه مهدی محمودیان برای شرکت در جلسه هفتگی قرآن. بعدها مادر مهدی برایم گفت که طفلکی هایی که به خانه اش هجوم برده بودند برای برهم زدن جلسه قرآن و جماعت مؤمنانه خانواده ها، گفته بودند فلانی را که گرفته ایم پس چه کسی مدیریت می کند این جلسات را؟! می بینی نازنین! می بینی صاحبان مغزهای کوچک چگونه از درک ساده ترین و ابتدایی ترین ارتباطات انسانی عاجزند؟! امروز وقتی این خبر عجیب، تار و پود وجودم را به سوز و سرمایی زمستانی آغشت، یادم آمد که دو هفته ای است خانواده های ستم کشیده زندانیان سیاسی، تنها برای یافتن پاسخ هایی ساده به سوالات مکررشان در مورد حقوق خودشان و عزیزانشان، به دادستانی می روند و هربار تهدید می شوند و توهین می شوند و تکریم نمی شوند و توجیه نمی شوند و پاسخ ناگرفته و آسیب دیده تر از قبل به خانه هایشان بازمی گردند. این بار نیز تهدیدها را عملی کردند با بازداشت مادری مضطر. هرچند برای ساعاتی اما چه کسی است که نداند دردی که به جان همه ما در همین چند ساعت ریختند، به قدر همه سال ها و ماه ها و روزهای ستمی بود که درست از فردای کودتا بر ما رفته و می رود.
مهربانم!
مقام مادر را این چنین در دیار سبزباوران ژرف اندیش پاس می دارند. و عظمت و شکوه مادری را این چنین ارج می نهند. می بینی؟ خدا کند که مهدی از این خبر شوم بی خبر مانده باشد و خدا کند که هیچ فرزندی مادر را در چنین وضعیتی نبیند و در ذهن و خیال نیاورد. هرچند که فرزند تو، هم پدر و هم مادر را در رخت عاریه زندان رویت کرد و فرونریخت. زیرا بزرگی تو از زیر آن لباس زمخت خاکستری چشم ها را می زد و آن دمپایی های پلاستیکی حکم عرابه های سلیمانی داشت که تو را بر فراز ابرها به پرواز می برد. و رخت های من! آن ها را ندید فرزندمان آن گاه که من همه مهر مادری را از دریچه نگاه فواره گون روانه دل کوچک مهربانش می کردم در هر ملاقات در آن اتاق نکبتی!
باری باید گذشت! امروز من در صفحه یادداشت تلفن همراهم سخت و پرطنین این گونه نگاشتم: این نیز بگذرد! اما کاش نوشته های روزهای خاص را هیچ دست نامحرمی توان سرقت نداشته باشد!
من این روز دلتنگی را در خواب و بیداری گذراندم. کاش همه این وقایع تنها خوابی بود کابوس گون که با بیداری خودخواسته ای به حافظه دور آدمی می پیوست. اما دریغ که همه آن چه می کنند، برگ برگ تاریخ کشورمان را می سازد و فردا این برگ ها نشان فرومایگی کسانی است که رابطه انسانی و عاطفی آدم ها در ذهن های مریضشان ضد امنیت و آرامشی است که عملشان آن را تباه کرده و عامل را در پستوی این خانه و آن خانه و در میان عکس های خانوادگی و یادگاری های خصوصی جستجو می کنند!
دلتنگی های امروزم ای مرد بزرگ سرنوشت من اما با صدای اندوهبار برادر مرد هم اتاق تو که روزهای اعتراض خودآزارنده اش با اعتصاب غذا دارد به نه روز می رسد، افزون شد و دل آشویه ها بیشتر. سختی روزگار این آدم های ستم دیده از یک سو روح مرا می آزارد و تصور تحملی که تو باید داشته باشی این آدم های انبوه شده دل از درد را، مرا به تحیر می اندازد از کینه توزی دشمنانت که روح بزرگ تو را آنقدر حقیرانه و عاجزانه با این گونه رفتار شرمگنانه آزار می دهند. بی شک روزگارشان بی رنگ از اعمالشان نخواهد بود. بیا ای یار بی مثال من بیا برای روزهای آنان نیز سبزی و سپیدی آرزو کنیم.باشد که فرزندانشان با بدی وداع کنند و تخم کینه و نفرت از دل های فرزندان ما نیز به دیار اهریمنان کوچانده شود با این مهر سرشار و گذشت و ایثار بی دریغ!
چشم انتظار روزهای باتو بودن
فخری تو
یادم نیست این چندمین نامه ای است که طی این سال ها و ماه ها و روزهای بند و حبس تو برایت می نویسم؟ یادم نیست که تو چندتا از این نامه ها را خوانده ای ولی می توانم با اطمینان بگویم که خواندنی ترین نامه ها را میزبانان اجباری من در شکنجه گاه دو الف، توقیف کردند تا تو هرگز نخوانی و ندانی که من در شیرین ترین سوانح عمرم که بندی شدن دوباره برای تو بود و این بار نه به اختیار خودم و به دست تو بلکه به اراده و به دست آنان که من و تو را بنده خویش می پندارند به دلیل ضعف ایمانش و عدم معرفت پروردگارشان، خالق شب و روز و بهار و خزان!
عزیزم من گفتنی ها از آن روزهای شکنجه و عبادت تؤامان، فراوان دارم هرچند نوشته هایم جمله غاصبانه ضبط شد!
نرگس مست خمار من!
دلتنگ که می شوم تنها تو را می خواهم حتی اگر این دلتنگی برای بچه ها باشد یا برای دوستان و خویشانی که دیدارشان عمر را طولانی می کند و دل را شاد. تنها تو را می خواهم که بی گفتگو و تنها با یک نگاه ژرف می شود با تو هم کلام شد و راز دل گفت. دلتنگ که می شوم، چشم ها را می بندم و تو را در مقابل خویش می نشانم و سفره دل می گشایم. و آن گاه که پهنه صورت از زلالی اشک های جوشان خیس خیس شد، پشیمان از اندوهی که به دلت نشانده ام، شاد می شوم که این مقابل نشینی اندوه آفرین، تخیلی بوده و تو فارغ از دغدغه های حقیر من به کارهای بزرگ خویش مشغولی.امروز دلتنگی من شکلی دیگر داشت. بیماری فاطمه که این روزها می آید و می رود، شکوه های مادرجان از دردهای مزمن و نو به نو، فشردگی قلبم از دوری جگرگوشگان، دلتنگی های مادرت و ابراز مدام آن، حسرت دیدارت دور از چشم اغیار و همه آن چه که همیشه هست و باید آدم خودش را به راه های دور و بیراه بزند تا یادش برود همه این اندوه های تنگ کننده دل های بی دلان و حتی دلِ تنگ و ابری آسمان و بارش های مدامی که امروز به رنگین کمان نرسید عاقبت، این همه، روز مرا خاکستری و غم آلود نکرد عزیزِجان! آن چه این دل آشوبه لعنتی را از سر صبح بر من مستولی کرد، خبر نابهنگام بازداشت یک مادر بود. نه از آن نوع مادران سر به هوایی که در گیرو دار روزمرگی هایشان دغدغه های مادری شان رنگ می بازد و یا غلبه خواسته های فردی شان و پادر هوایی در فضای مبهم میان سنت و مدرنیته تکلیف و وظایفش را با حق و حقوقش خلط کرده و به سرگردانی و بی عملی کشانده. نه از این نوع مادران فراموش کرده مادری را. بلکه مادری که تاج خار بر سرنهاده و سپر آهنین برتن پوشیده و کفش آهنین برپای کرده هر روز را طواف عشق می کند تا «بهی» را برای فرزند به ارمغان آورد. مادری که خود را فراموش کرده همه آن چه می بیند صورت و قامتِ حاصل عمر و ثمره زندگی اش است: مهدی! افشاگر کهریزک و مرد جوان استوار رجایی شهر که وقتی سرانجام به خاطر دلِ مادر، دست ها را به دستبند سپرد تا دل ظالم خنک شود و رخصت درمانش دهند، تازه در بیمارستان فهمید که چرا قهرمان است و چرا مردم دوستش دارند. و چرا مادرش دوست داشتنی نباشد که شب و روزش با نام مهدی سرشار است. مادر ساده و صادق و بی آلایشی که الفبای سیاست را از راست کرداری و راست گفتاری فرزند آموخته و معجزه جماعت را پس از حبس فرزند در جمع خودمانی ما، خانواده بزرگ زندانیان سیاسی درک کرده و خانه اش چون خانه همه ما روزهایی به وجود دردمندان رنجور گرم شده و به برکت قرآن مبروک گشته است.
عزیرتر از جان!
این روزهای سرد زمستانی هرچه به نیمه نزدیک تر می شود، یادهای ما به روزهای تلخ چشیدن شلاق ستم بر تن و قامتمان الفت دوباره می یابد. فردای شب بازداشت من و دوستان، قرار بود که بار دیگر خواسته هایمان را به نزد رئیس قوه قضائیه ببریم و من در تمام آن روز چهارشنبه در خیال با اعضای خانواده ام، خانواده زندانیان سیاسی، همراه بودم و سه شنبه بعدش نیز از همان سلول انفرادی، راهی خیابان وحدت اسلامی شدم و خانه مهدی محمودیان برای شرکت در جلسه هفتگی قرآن. بعدها مادر مهدی برایم گفت که طفلکی هایی که به خانه اش هجوم برده بودند برای برهم زدن جلسه قرآن و جماعت مؤمنانه خانواده ها، گفته بودند فلانی را که گرفته ایم پس چه کسی مدیریت می کند این جلسات را؟! می بینی نازنین! می بینی صاحبان مغزهای کوچک چگونه از درک ساده ترین و ابتدایی ترین ارتباطات انسانی عاجزند؟! امروز وقتی این خبر عجیب، تار و پود وجودم را به سوز و سرمایی زمستانی آغشت، یادم آمد که دو هفته ای است خانواده های ستم کشیده زندانیان سیاسی، تنها برای یافتن پاسخ هایی ساده به سوالات مکررشان در مورد حقوق خودشان و عزیزانشان، به دادستانی می روند و هربار تهدید می شوند و توهین می شوند و تکریم نمی شوند و توجیه نمی شوند و پاسخ ناگرفته و آسیب دیده تر از قبل به خانه هایشان بازمی گردند. این بار نیز تهدیدها را عملی کردند با بازداشت مادری مضطر. هرچند برای ساعاتی اما چه کسی است که نداند دردی که به جان همه ما در همین چند ساعت ریختند، به قدر همه سال ها و ماه ها و روزهای ستمی بود که درست از فردای کودتا بر ما رفته و می رود.
مهربانم!
مقام مادر را این چنین در دیار سبزباوران ژرف اندیش پاس می دارند. و عظمت و شکوه مادری را این چنین ارج می نهند. می بینی؟ خدا کند که مهدی از این خبر شوم بی خبر مانده باشد و خدا کند که هیچ فرزندی مادر را در چنین وضعیتی نبیند و در ذهن و خیال نیاورد. هرچند که فرزند تو، هم پدر و هم مادر را در رخت عاریه زندان رویت کرد و فرونریخت. زیرا بزرگی تو از زیر آن لباس زمخت خاکستری چشم ها را می زد و آن دمپایی های پلاستیکی حکم عرابه های سلیمانی داشت که تو را بر فراز ابرها به پرواز می برد. و رخت های من! آن ها را ندید فرزندمان آن گاه که من همه مهر مادری را از دریچه نگاه فواره گون روانه دل کوچک مهربانش می کردم در هر ملاقات در آن اتاق نکبتی!
باری باید گذشت! امروز من در صفحه یادداشت تلفن همراهم سخت و پرطنین این گونه نگاشتم: این نیز بگذرد! اما کاش نوشته های روزهای خاص را هیچ دست نامحرمی توان سرقت نداشته باشد!
من این روز دلتنگی را در خواب و بیداری گذراندم. کاش همه این وقایع تنها خوابی بود کابوس گون که با بیداری خودخواسته ای به حافظه دور آدمی می پیوست. اما دریغ که همه آن چه می کنند، برگ برگ تاریخ کشورمان را می سازد و فردا این برگ ها نشان فرومایگی کسانی است که رابطه انسانی و عاطفی آدم ها در ذهن های مریضشان ضد امنیت و آرامشی است که عملشان آن را تباه کرده و عامل را در پستوی این خانه و آن خانه و در میان عکس های خانوادگی و یادگاری های خصوصی جستجو می کنند!
دلتنگی های امروزم ای مرد بزرگ سرنوشت من اما با صدای اندوهبار برادر مرد هم اتاق تو که روزهای اعتراض خودآزارنده اش با اعتصاب غذا دارد به نه روز می رسد، افزون شد و دل آشویه ها بیشتر. سختی روزگار این آدم های ستم دیده از یک سو روح مرا می آزارد و تصور تحملی که تو باید داشته باشی این آدم های انبوه شده دل از درد را، مرا به تحیر می اندازد از کینه توزی دشمنانت که روح بزرگ تو را آنقدر حقیرانه و عاجزانه با این گونه رفتار شرمگنانه آزار می دهند. بی شک روزگارشان بی رنگ از اعمالشان نخواهد بود. بیا ای یار بی مثال من بیا برای روزهای آنان نیز سبزی و سپیدی آرزو کنیم.باشد که فرزندانشان با بدی وداع کنند و تخم کینه و نفرت از دل های فرزندان ما نیز به دیار اهریمنان کوچانده شود با این مهر سرشار و گذشت و ایثار بی دریغ!
چشم انتظار روزهای باتو بودن
فخری تو