پنج اعدام روز یکشنبه امان از خیلی ها بریده است. مخصوصا آنکه شیرین هولی تنها چند روز پیش از اعدام درنامهای نوشته بود که برای اعتراف گرفتن با او چهها کردهاند. نامهای که کلمه کلمهاش بوی درد میداد. شیرین نوشته بود « تاثیرات شکنجه به حدی است که غیر از کابوس، از خود بیخود هم میشوم. به خاطر ضرباتی که بر سرم وارد کردهاند به سر دردی شدید گرفتارم و بعضی از روزها درد هجوم میآورد و سر دردم آنقدر شدید میشود که دیگر نمیدانم در اطرافم چه می گذرد». ویا «به بخاطر سر درد شدید بینیام شروع به خونریزی میکند… هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دایم تشدید میشود و هنوز به درخواستم برای عینک پاسخی نداده اند.» او را با چنین وضعی به پای چوبه داربردند. وضع فرزاد بهتراز این نبود. وکیل او به کمپین بین المللی حقوق بشر درایران گفته است که از خبر اعدامها شوکه است چرا که بدنبال پیگیری پرونده، مقامهای قضایی مسئول صریحا به او گفته بودند که «مسئله حل شده» و اتهام عضویت کمانگردر گروه پ.ک.ک. منتفی است و خطر اعدام وجود ندارد. بهرام خلیلیان گفته است که «فکر میکنم که در خواب هستم و هر آن بیدار میشوم و فرزاد زنده است.
مادر ندا و اشکان و امیر و دهها دیگر هم دراین ناباوری شریک هستند. دهها کسی که فرزندانشان در زندان به سرمیبرند و ناعادلانه قراراست روی سکوی مرگ قرارگیرند هر لحظه میخواهند که از خواب بیدارشوند و فرزندانشان را درکنارخود ببینند. از بدبیاری ماست که این نه خواب بلکه واقعیت مرگبار روزگار ماست. از وقتی که خبراعدام مخفیانه شیرین وفرزاد و آن سه تن دیگر را شنیده و اینکه مانند اعدام آرش رحمانینیا خانوادهاش فرصت نکردند برای آخرین بار فرزندشان را ببینند و درچشمهایش نگاه کنند برای آخرین امانم بریده است. روزی که آرش اعدام شد پس از صحبت با وکیلش با پدرش تماس گرفتم. خوب شد تسلیت نگفتم. گفتم از آرش چه خبر؟ گفت دارم می روم زندان ببینمش. تصور پدر آرش وقتی با این خبر مواجه شد هیچ وقت اما رهایم نکرده است. حکم اعدامی که ناعادلانه بود و مرگی که زندگی یک خانواده وآرش را تباه کرد. برای من وبرخی دوستانم حس این بردن به پای چوبه دار و زندانی اعدام حس بسیار زندهای است. پنج سال قبل بعد از ۵ هفته بازداشت در یک خانه تیمی در جایی حوالی میدان محسنی، به اتقاق شهرام و روزبه ما را به اوین بردند. بردند به بندی که آنهایی که کارشان تمام شده بود و هر لحظه و ساعت ممکن بود برای اعدام بروند روی چوبه دار آنجا قرار داشتند. آنها درواقع برای حلق آویز شدن لحظه شماری میکردند. سلول ما آخر بند بود. برای بازجویی میرفتیم به دفتر بند که اول سالن بود. عذاب من همیشه نه بازجویی که گذشتن از آن صدمتر لعنتی بود که بوی مرگ و ناامیدی و استصیال پخش شده بود در هوایش. هرچه سعی میکردم این فاصله را با تندی طی کنم و به سلول برسم انگار نمیشد. غلظت کشنده ای داشت. بدتر از آن بود که کسی پشت سوراخ کوچک سلولش به بیرون نگاه میکرد. نگاه های روزهای آخر. آن نگاههای قبل از مرگ بسیار متفاوت بود با نگاه رهگذری که از خیابان از کنار شما میگذرد، سلامی میگوید یا تنهای میزند و شما بر میگردید به چشمانش نگاه میکنید. بسیار متفاوت. از دیشب انگار درخواب و بیداری بارها میبینیم که از آن سالن رد میشود و آرش و فرزاد و شیرین از آن دریچه کوچک به بیرون نگاه میکنند و من میگذرم و میدانم که آنها به زودی آفتاب را نخواهند دید. خیلیهاشان نمیدانم جرمشان چه بود. شبها و روزها صدای ناله و فریاد و ضجههای برخی از آنها ما را بیامان میکرد. انگاری ما فراموش شده بودیم. میدانستیم عنقریب از آنجا خارج میشویم. تعجب مان آن بود که چرا ما را برده بودند آنجا. میخواستند شاید وحشت و سایه مرگ آن سلول ما را بگیرد. یک روز از بازجو پرسیدم که بالاخره ما یک روز از اینجا خارج میشویم و این ماه پشت ابر نمیماند. لبخندی زد و گفت اول انکه « اگر» بیرون بروی و تازه اگر بروی کاری با تو خواهیم کرد که دستت برای نوشتن خواهد شکست. همان روزی بود که مجبور کردند جلوی دوربینی که لنز آن عقب جلو میشد حمام کنم و من نمیدانستم با آب خودم را میشورم یا با اشکهایی که هیچ وقت نخکشید. قلم اما هیچگاه نخکشید. ما به قاضی القضات شهر، شیخ شاهرود، هم گفتیم ماجرا را. خوش شانس بودیم که عاقلی با وجدان راه ما را به او باز کرد. در آن جلسه که دوستانم هم بودند من اشک میریختم او گوش می کرد و تسبیح در دستانش درحال خورد شدن بود. بقیه بچههایی هم که درآن جلسه بودند حال وروز بهتری نداشتند. نکته ماجرا این که او و یا صادق لاریجانی ودیگران میدانند چه اتفاقی میافتد و چه جنایاتی در داخل زندانها میشود و چه گردن هایی به ناحق بالای چوبه دار میرود اما بر این روند صحه میگذارند. .... آنقدر جمهوری اسلامی اعدام میکند که برای برخی ممکن است خبری اعدام افراد خبری نه چندان تکان دهنده باشد. نامه شیرین و دیگران از زندان اما تنم را میلرزاند. مخصوصا این نامه آخرین شیرین خیلی دردآور بود. دردآور تر این بود که هیچ باشرافتی دراین قوه قضاییه و دستگاههای امنیتی نبود که صدایش را بشنود. یادم میآید یک روز وقتی روی صندلی- ممکن است همان صندلی باشد که شیرین و یا فرزاد و یا خیلیهای دیگر روی آن نشسته اند-بازجویی پس میدادم بازجو آن چنان از جوابهایم عصبانی شد که موهایم را گرفت و سرم را زد به دیوار. نه یک بار نه ده بار. آنقدر که چشمانم داشت از حدقه درمیآمد و در سرم انگار سوت قطار به صدا در آورده اند. بعد به بازجو گفتم حاجی من اتفاقا جزو همانها هستم که وقتی روایت این رفتارها را از دیگران می شنیدم می گفتم که یا اغراق است یا دروغ؟ مگر میشود آدمهایی که دراین شهر با ما ممکن است از یک فروشگاه خرید کنند به یک کتابفروشی بروند و فرزندانشان با همکلاس بوده باشند چنین کارهایی بکنند؟ گفتم چرا می خواهید باور کنم آنچه می شنیدم از امثال شما راست بوده است؟ چرا؟ گفت «آنها که داستان بوده است، وقتی بردمیت اوین وداماد شدی متوجه واقعیت میشوی.» کابوسهای روزهای بعد از آن گفت وگو همچنان گلویم را میخورد. از بازجویی که ۵ وعده نماز میخواند و بعضی وقتها دست از کتک زدن برمی داشت که نمازش قضا نشود. نامه شیرین نشان می دهد که از عدالت کاریکاتور وحشت آور زنندهای بیشتر در ایران نیست. تصورفرزاد وشیرین در آن سلول و حرفهای بازجو و کسانی که تصمیم گرفتند که دادستان زندگی آنها همانجا تمام شود و از ضجه های مادران و دوستان و بستگان آنها هم لحظه ای لرزه بر اندامشان نیانداخت، تصوربسیاردردناکی است. تصور اینکه آن لحظه های اخر آنها آن چند صد متر آخر زندگیشان را چگونه طی کردند و به چه فکر کردند تصور کشندهای است. تصور اینکه آنها حتی نتوانستند عزیزانشان را که روزها برای آنها اشک ریختند و در انتظار آزادی شان را کشیدند و حالا باید خبر مرگ فرزندانشان را در روزنامه بخوانند تصور عذاب آوری است. بیشتر از همه تصور آنکه در این ممکلت، در این دستگاه قضایی، دراین دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی افرادی وجود دارند که میدانستند حکم فرزاد و شیرین و آن سه تن میتوانست اعدام نباشد و آنها میتوانستند مثل هر کس دیگری زندگی معمولی داشته باشند و آرزوها و رویاهای خود را پی بگیرند اما اجازه دادند که چنین احکام اعدامی اجرا شود لرز بر تن آدم میاندازد. تصور اینکه دادستان به وکیل بگوید « آقا شما بروید خطر اعدام برطرف شده است» و خانواده هم با هزار امید وآرزو بشنود و ناگهان جنازه فرزندش را در یک کیسه تحویل بگیرد تصور غیرقابل توصیفی است. این یادداشت دلتنگی هایم را نوشتم برای خانوادههای عذادار اعدامی که بدانند ما همگی با آنها اشک ریختیم. شرمندهایم کاری از دستمان برنمیآمد
مادر ندا و اشکان و امیر و دهها دیگر هم دراین ناباوری شریک هستند. دهها کسی که فرزندانشان در زندان به سرمیبرند و ناعادلانه قراراست روی سکوی مرگ قرارگیرند هر لحظه میخواهند که از خواب بیدارشوند و فرزندانشان را درکنارخود ببینند. از بدبیاری ماست که این نه خواب بلکه واقعیت مرگبار روزگار ماست. از وقتی که خبراعدام مخفیانه شیرین وفرزاد و آن سه تن دیگر را شنیده و اینکه مانند اعدام آرش رحمانینیا خانوادهاش فرصت نکردند برای آخرین بار فرزندشان را ببینند و درچشمهایش نگاه کنند برای آخرین امانم بریده است. روزی که آرش اعدام شد پس از صحبت با وکیلش با پدرش تماس گرفتم. خوب شد تسلیت نگفتم. گفتم از آرش چه خبر؟ گفت دارم می روم زندان ببینمش. تصور پدر آرش وقتی با این خبر مواجه شد هیچ وقت اما رهایم نکرده است. حکم اعدامی که ناعادلانه بود و مرگی که زندگی یک خانواده وآرش را تباه کرد. برای من وبرخی دوستانم حس این بردن به پای چوبه دار و زندانی اعدام حس بسیار زندهای است. پنج سال قبل بعد از ۵ هفته بازداشت در یک خانه تیمی در جایی حوالی میدان محسنی، به اتقاق شهرام و روزبه ما را به اوین بردند. بردند به بندی که آنهایی که کارشان تمام شده بود و هر لحظه و ساعت ممکن بود برای اعدام بروند روی چوبه دار آنجا قرار داشتند. آنها درواقع برای حلق آویز شدن لحظه شماری میکردند. سلول ما آخر بند بود. برای بازجویی میرفتیم به دفتر بند که اول سالن بود. عذاب من همیشه نه بازجویی که گذشتن از آن صدمتر لعنتی بود که بوی مرگ و ناامیدی و استصیال پخش شده بود در هوایش. هرچه سعی میکردم این فاصله را با تندی طی کنم و به سلول برسم انگار نمیشد. غلظت کشنده ای داشت. بدتر از آن بود که کسی پشت سوراخ کوچک سلولش به بیرون نگاه میکرد. نگاه های روزهای آخر. آن نگاههای قبل از مرگ بسیار متفاوت بود با نگاه رهگذری که از خیابان از کنار شما میگذرد، سلامی میگوید یا تنهای میزند و شما بر میگردید به چشمانش نگاه میکنید. بسیار متفاوت. از دیشب انگار درخواب و بیداری بارها میبینیم که از آن سالن رد میشود و آرش و فرزاد و شیرین از آن دریچه کوچک به بیرون نگاه میکنند و من میگذرم و میدانم که آنها به زودی آفتاب را نخواهند دید. خیلیهاشان نمیدانم جرمشان چه بود. شبها و روزها صدای ناله و فریاد و ضجههای برخی از آنها ما را بیامان میکرد. انگاری ما فراموش شده بودیم. میدانستیم عنقریب از آنجا خارج میشویم. تعجب مان آن بود که چرا ما را برده بودند آنجا. میخواستند شاید وحشت و سایه مرگ آن سلول ما را بگیرد. یک روز از بازجو پرسیدم که بالاخره ما یک روز از اینجا خارج میشویم و این ماه پشت ابر نمیماند. لبخندی زد و گفت اول انکه « اگر» بیرون بروی و تازه اگر بروی کاری با تو خواهیم کرد که دستت برای نوشتن خواهد شکست. همان روزی بود که مجبور کردند جلوی دوربینی که لنز آن عقب جلو میشد حمام کنم و من نمیدانستم با آب خودم را میشورم یا با اشکهایی که هیچ وقت نخکشید. قلم اما هیچگاه نخکشید. ما به قاضی القضات شهر، شیخ شاهرود، هم گفتیم ماجرا را. خوش شانس بودیم که عاقلی با وجدان راه ما را به او باز کرد. در آن جلسه که دوستانم هم بودند من اشک میریختم او گوش می کرد و تسبیح در دستانش درحال خورد شدن بود. بقیه بچههایی هم که درآن جلسه بودند حال وروز بهتری نداشتند. نکته ماجرا این که او و یا صادق لاریجانی ودیگران میدانند چه اتفاقی میافتد و چه جنایاتی در داخل زندانها میشود و چه گردن هایی به ناحق بالای چوبه دار میرود اما بر این روند صحه میگذارند. .... آنقدر جمهوری اسلامی اعدام میکند که برای برخی ممکن است خبری اعدام افراد خبری نه چندان تکان دهنده باشد. نامه شیرین و دیگران از زندان اما تنم را میلرزاند. مخصوصا این نامه آخرین شیرین خیلی دردآور بود. دردآور تر این بود که هیچ باشرافتی دراین قوه قضاییه و دستگاههای امنیتی نبود که صدایش را بشنود. یادم میآید یک روز وقتی روی صندلی- ممکن است همان صندلی باشد که شیرین و یا فرزاد و یا خیلیهای دیگر روی آن نشسته اند-بازجویی پس میدادم بازجو آن چنان از جوابهایم عصبانی شد که موهایم را گرفت و سرم را زد به دیوار. نه یک بار نه ده بار. آنقدر که چشمانم داشت از حدقه درمیآمد و در سرم انگار سوت قطار به صدا در آورده اند. بعد به بازجو گفتم حاجی من اتفاقا جزو همانها هستم که وقتی روایت این رفتارها را از دیگران می شنیدم می گفتم که یا اغراق است یا دروغ؟ مگر میشود آدمهایی که دراین شهر با ما ممکن است از یک فروشگاه خرید کنند به یک کتابفروشی بروند و فرزندانشان با همکلاس بوده باشند چنین کارهایی بکنند؟ گفتم چرا می خواهید باور کنم آنچه می شنیدم از امثال شما راست بوده است؟ چرا؟ گفت «آنها که داستان بوده است، وقتی بردمیت اوین وداماد شدی متوجه واقعیت میشوی.» کابوسهای روزهای بعد از آن گفت وگو همچنان گلویم را میخورد. از بازجویی که ۵ وعده نماز میخواند و بعضی وقتها دست از کتک زدن برمی داشت که نمازش قضا نشود. نامه شیرین نشان می دهد که از عدالت کاریکاتور وحشت آور زنندهای بیشتر در ایران نیست. تصورفرزاد وشیرین در آن سلول و حرفهای بازجو و کسانی که تصمیم گرفتند که دادستان زندگی آنها همانجا تمام شود و از ضجه های مادران و دوستان و بستگان آنها هم لحظه ای لرزه بر اندامشان نیانداخت، تصوربسیاردردناکی است. تصور اینکه آن لحظه های اخر آنها آن چند صد متر آخر زندگیشان را چگونه طی کردند و به چه فکر کردند تصور کشندهای است. تصور اینکه آنها حتی نتوانستند عزیزانشان را که روزها برای آنها اشک ریختند و در انتظار آزادی شان را کشیدند و حالا باید خبر مرگ فرزندانشان را در روزنامه بخوانند تصور عذاب آوری است. بیشتر از همه تصور آنکه در این ممکلت، در این دستگاه قضایی، دراین دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی افرادی وجود دارند که میدانستند حکم فرزاد و شیرین و آن سه تن میتوانست اعدام نباشد و آنها میتوانستند مثل هر کس دیگری زندگی معمولی داشته باشند و آرزوها و رویاهای خود را پی بگیرند اما اجازه دادند که چنین احکام اعدامی اجرا شود لرز بر تن آدم میاندازد. تصور اینکه دادستان به وکیل بگوید « آقا شما بروید خطر اعدام برطرف شده است» و خانواده هم با هزار امید وآرزو بشنود و ناگهان جنازه فرزندش را در یک کیسه تحویل بگیرد تصور غیرقابل توصیفی است. این یادداشت دلتنگی هایم را نوشتم برای خانوادههای عذادار اعدامی که بدانند ما همگی با آنها اشک ریختیم. شرمندهایم کاری از دستمان برنمیآمد