آبان 85 بود؛ من یک دانشجوی ترم اولی بودم با سری پر از باد و افکار ابتدایی و خام ازفعالیت یا حتی مبارزه ی سیاسی.اولین بار شبنم را توی دفتر انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلم دیدم. رفته بودم عضو انجمن بشوم و به آرزوی برسم که از روز اول درس خواندن برای کنکور داشتم: فعالیت سیاسی به عنوان یک دانشجو.رفتار شبنم جوری بود که انگار سالهاست عضو انجمن است. چند ماه بعد بود که فهمیدم شبنم فقط چند هفته زودتر از من وارد انجمن شده است. ولی انگار آمادگی شبنم برای کار بیشتر از من بود. در همان نگاه اول می شد فهمید که شبنم می داند دارد چه کار می کند و هدفش کاملا مشخص است. پاییز 86 بود. تقریبا دیگر عضو ثابت انجمن شده بودم.چندتا از اعضای شورای مرکزی تحکیم وحدت بازداشت شده بودند و هر هفته توی یکی از دانشگاهای تهران برنامه اعنراض بود و تریبون آزاد. به جرات می توانم بگویم که اگر به خاطر شبنم نبود شاید توی هیچ کدام ار آن برنامه ها شرکت نمی کردم. شبنم انقدر شور انگیزه داشت که برای کل مجموعه انجمن کافی بود. شور و انگیزه ای که من هیچ وقت نداشتم و همیشه حسرتش را می خوردم. اردیبهشت 87 بود؛ روزها به سادگی می گذشتند و ما قدرش را نمی دانستیم. روزی رسید که هم من و هم شبنم کاندید شدیم برای دبیری شورای مرکزی انجمن. شبنم برخلاف میلش به نفع من کنار کشید تا من بی,دردسر دبیر انجمن بشوم. چرا که آن روزها روزهای ناجوری بودند. درگیری با اعضای سابق انجمن که گاهی به برخوردهای فیزیکی هم منجر می شد مجالی برای اختلاف سلیقه بین من و شبنم نگذاشته بود...خرداد 87 ؛ روزهای سخت تحصن و اعتصاب غذای دانشجویان دانشگاه تربیت معلم. وقتی فشارعصبی استرس و اعتصاب غذا پسرهای درگیر ماجرا(از جمله خود من) را خرد کرده بود شبنم همچنان پر شور و پر از انگیزه باقی مانده بود. انگار که این مسائل پیش پا افتاده تاثیری روی اراده پایان ناپذیر شبنم نداشت. شبنم که تنها دختر عضو شورای مرکزی متحصنین بود همچنان منبع انگیزه بود برای تمام 170 اعتصاب غذا کننده و بیش از سه هزار دانشجوی درگیر تحصن. ومن همچنان حسرت اراده ی را می خوردم که خودم هیچ وقت نداشتم.روزهای تحصن سخت بودند ولی با وجود اتحاد و شور دانشجویان قابل تحمل بودند. اما روزهای بعد از تحصن سخت تر بودند وقتی که شورها خوابیده بود واتحاد از بین رفته بود.تابستان 87 بود؛ انجمن اسیر انتقام گیری مسئولین دانشگاه شده بود چرا که آنها انجمن را دلیل اصلی تحصن می دانستند. انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تربیت معلم با نزدیک به چهل سال سابقه بسته شد. بچه های لیدر تحصن یکی پس از دیگری بازداشت می شدند و لازم بود کمیته ای برای پیگیری این بازداشت ها تشکیل بشود. مثل همیشه شبنم پیش قدم بود و پای کار. هرچند که کینه ها و اختلافات قدیمی نگذاشتند کار مفیدی صورت بگیرد.پاییز 87 بود؛ انجمن بسته شده بود و عملا فضایی برای کار وجود نداشت. اما این جور مسائل پیش پا افتاده نمی توانستند جلوی دختری را بگیرند که سرشار از انگیزه و اراده بود. شبنم آنقدر با من که فاقد هرگونه انگیزه ی برای ادامه فعالیت بودم حرف زد که بالاخره من را هم برای ادامه کار راضی کرد. چند تا از اعضای انجمن که هنوز باقی مانده بودند را دور هم جمع کردیم و چند تا از بچه هایی که توی تحصن فعال بودند هم به ما اضافه شدند. جمع جدید بسیار یک دل و بسیار کیفی بودند. در مدت کوتاهی فعالیت انجمن حتی خیلی بهتر از زمانی شد که دفتر و اتاقی داشتیم. با بالا و پایین های زیاد پیش می رفتیم. شاید کند ولی جلو می رفتیم تا انکه آن روز کذایی رسید. اول اسفند 87 بود؛ با شبنم سر ظهر در ایستگاه متروی صادقیه قرار داشتم. می خواستیم به جلسه تحکیم وحدت برویم. از صبح مرتب با شبنم تماس می گرفتم تا قرار را فیکس کنم. یک بار دوبار سه بار... به گوشی اش زنگ زدم ولی خبری نبود. گوشی زنگ می خورد ولی کسی جواب نمی داد. با خودم فکر کردم شاید گوشی اش را جا گذاشته است. رفتم ایستگاه صادقیه که شاید آنجا پیدایش کنم. ولی خبری نبود.نگران شده بودم و تعجب می کردم که چرا اینقدر دیر نگران شبنم شده ام. انگار که واقعا باور شده بود که هیچ چیز نمی تواند به شبنم آسیب بزند. به هر کس و هرجا که می شد زنگ زدم ولی خبری از شبنم نبود. بچه ها با برادر شبنم- فرزاد صحبت کرده بودند ظاهرا او از شبنم خبر داشت. ولی چند ساعت بعد از خود فرزاد هم دیگر خبری نبود. آن روز اولین روز از سخت ترین روزهای زندگیم بود. شبنم بازداشت شده بود که البته اگر بخواهم بهتر توصبف کنم باید بگویم از توی خیابان ربوده شده بود. شبنمی که همیشه توی روزهای سخت یار و یاور دیگران بود حالا خودش اسیر شده بود.بازداشت شبنم ما را در چند جبهه در گیر کرد. از یک طرف باید پیگیر بازداشت شبنم می بودیم و از طرف دیگر باید با بسیج و مسئولین دانشگاه مقابله می کردیم. و البته باید جلوی سم پاشی ها و دروغ های اعضای سابق انجمن را هم می گرفتیم که فرصت را مناسب تشخیص داده بودند برای انتقام گرفتن از شبنم و کلیت مجموعه انجمن. و در حالی که به وضوح از خارج دانشگاه خط می گرفتند مشغول تخریب شبنم بودند.البته از همه غم انگیز تر باید با کم لطفی های تحکیم وحدت کنار می آمیدم. تحکیم وحدتی که شبنم عضو شورای تهرانش بود و واقعا به تحکیم عشق می ورزید. اسفند 87 تا خرداد 88 بود؛ چهار ماه توفانی و سراسر درگیری برای من و بقیه ی اعضای انجمن. نزدیک انتخابات ریاست جمهوری بود و شرایط برای ما حکم یا الان یا هرگز را پیدا کرده بود. یا باید همه توان خودمان را برای آزادی شبنم می گذاشتیم یا اینکه دیگر هرگز همچین فرصتی به دست نمی آمد. حوادث بعد از انتخابات نشان داد که تحلیل ما درست بود هرچند بی اثر.تقریبا هر روز در تلاش بودیم. از پخش بیانیه و نشریه گرفته تا حضور اعتراضی در همایش های دانشگاه و برگزاری تریبون آزاد و دست آخر هم درگیری با بسیج. چهار ماهی که خیلی خیلی سخت گذشت.اما نه به خاطر بازداشت شبنم که می دانستیم شبنم به خاطر آرمانها و باورهایش بازداشت شده است و نه حتی برای درگیری های زیادی که داشتیم. نه، این چیزها روی اراده بچه های انجمن و دوستان شبنم تاثیری نداشت. آن روزها سخت بود چون ما تنها بودیم هسته مرکزی انجمن که با کمک شبنم در سخت ترین روزها دور هم جمع شده بودند و دوستان شبنم که نگران وضعیت او بودند کاملا تنها بودند. دانشجویان تربیت معلم که آن همه شبنم برایشان زحمت کشیده بود، کار کرده بود و هزینه داده بود وقتی که به آنها نیاز داشت تنهایش گذاشتند. تحکیم وحدتی هم که شبنم همیشه برایش احترام قائل بود کمکی نکرد... خودم هم نمی دانم چرا این چیزها را نوشتم. شاید برای اینکه حداقل خودم مطمئن بشوم که شبنم را فراموش نکرده ام. به خودم ثابت کنم که هنوز تک تک روزهایی که شبنم را شناختم یادم هست. روزهای بد و خوب زیادی که آنقدر سریع و ناگهانی از دست رفتند که حتی فرصت نکردم ثبتشان کنم.وقتی خبر پنج سال حبس شبنم را شنیدم سقف دنیا آنقدر سریع روی سرم خراب شد که حتی فرصت نکردم بگویم:آخ. وقتی بعد از مدتها صدای شبنم را از پشت تلفن شنیدم توی دفتر وکیل شبنم همراه پدرش بودم. شبنم می خندید و پر از روحیه بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شبنم اسیر شده یا من. منم که پشت میله های زندانم یا شبنمی که همچنان پر از شور و انگیزه بود. شور و انگیزه ی که همیشه حسرتش را می خوردم. همه ی کسانی که شبنم را می شناسند و از نزدیک با او آشنا بودند می توانند شهادت بدهند که شبنم همه را شیفته ی شخصیت پاک و صداقت خودش می کرد.امکان نداشت با شبنم آشنا شوید و حس احترام به او را در خودتان احساس نکنید. لازم نیست برای شبنم غصه بخوریم. درست است که شبنم در اوج جوانی اسیر زندان شده است ولی دختری که هفتاد روز انفرادی و دو سال نیم بازداشت بدون حتی یک ساعت مرخصی نتوانسته سرش را خم کند نیازی به غصه خوردن ما ندارد. باید به احترام شبنم تمام قد ایستاد. شبنمی که همیشه سربلند بود و هست.
مهران عباس زاده
مهران عباس زاده