مهدی نوذر، از زندانی های سیاسی حامی جنبش سبز ، دانش آموخته حقوق و کارشناس حقوقی سازمان میراث فرهنگی است که به دلیل شرکت در تجمع های اعتراضی پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم از محل کار خود اخراج شد . به گزارش کلمه، او همچنین مرداد ماه سال ۸۹ توسط نیروهای امنیتی بازداشت شد و تمام این مدت نیز به جز دوران بازجویی، در بند ۳۵۰ زندان اوین نگهداری شده است .او در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی مقیسه به اتهام اجتماع و تبانی در مرحله بدوی به ۳ سال زندان محکوم شد که این حکم در دادگاه تجدید نظر به یک سال حبس قطعی تغییر یافت. او یادداشتی را خطاب به همسرش فریماه نوشته است و از زندگی اش در زندان گفته است. او در بخشی از نامه اش آورده است : «من اینجا شاهد مرگ هدی صابر بودم، مبارز آرامی که به من با زندگی و مرگ خود درس زندگی آموخت . درس آزادی و آزادگی .چگونه می شود با هدی صابر زندگی کرد و آزادگی را به فراموشی سپرد . من دوست دارم در سرزمینی زندگی کنیم که هیچ قطره اشکی از چشمان کسی نریزد . دوست دارم تمام مردمان ایران زمین بتوانند آن طور که شایسته اش هستند زندگی کنند نه آن طور که به آنها تحکم می شود .» متن کامل این نامه که در اختیار کلمه قرار گرفته ، به این شرح است : در زمانهای دور قهرمانی به نام آرش کمانگیر بود که جانش را داد تا کشورش سربلند باشد و حتی ذره ای از خاک وطنش به دست بیگانه نیفتد . آن زمانها دور است اما هم اکنون کشورم نیاز به هزاران آرش دارد .
سلام فریماه
اینجا جای خیلی عجیبی است . انسان دچار احساسات دو گانه می شود . من هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحال از اینکه در این مدت که از تو دورم تازه فهمیده ام عشق چیست و ناراحت از اینکه دوری ات بسیار سخت و جانفرساست .عزیزم ، اکنون که فکر می کنم مطمئنم در این مدت نتوانسته ام آن طور که تو شایسته اش بوده ای در کنارت باشم ولی دوست دارم گذشته را برایت جبران کنم من اکنون در زندانم . زندانی در کنار ابرار خدا، ستارگانی درخشان .که در میان آنها گم هستم . من در کنار اینان شرم دارم که بگویم من هم زندانی سیاسی هستم . بزرگ مردانی که با سن کم درس آزادی و آزادگی را به انسان می دهند و من در میان آنها فقط تیرگی آسمان پرستاره ام .اکنون که به یاد گذشته می افتم دوست دارم با تو و در کنار تو باشم اما می دانم وطنم نیز به من نیاز دارد . وطنم مرا می خواند . می خواهد با خون من و این مردان دربند دشتی بسازد لاله گون از جنایات ظالمان .ولی خدا با ماست . خدایی که ما را دوست دارد . او می داند که من نیز بی گناهم . وقتی مرا می بینی اشک مریز که اشکهایت دشمن را شاد می کند . به من افتخار کن چون به خاطر کشورم در زندان هستم .فریماه من ، زندگی ما ارزشی ندارد در برابر آنچه بر این سرزمین گذشته . چه خونها که قبل از آمدن ما به این دنیا برای آزادی و آزادگی سرزمین ریخته شده و چه عاشقها که از معشوقشان دور افتاده اند . من نگران بودم وقتی که می دیدم هزاران انسان در این سرزمین در بدترین شرایط زندگی می کنند،نمی توانستم بی تفاوت باشم .من می دیدم آنچه که به چشم دیگران نمی آمد ،من هم می توانستم بی تفاوت باشم در آن صورت کسی کاری به کارم نداشت و مانند خیلی ها جانب باد را گرفته و پلکان ترقی را طی می کردم ولی در آن صورت با وجدان خود چه می کردم ؟ دوست دارم اگر کسی سراغ مرا از تو گرفت با افتخار بگویی که به خاطر من و تو عذاب می کشد تا ما در دنیای بهتری زندگی کنیم در کشوری زندگی کنیم که به آن ببالیم .
همسر عزیزم
من اینجا شاهد مرگ هدی صابر بودم مبارز آرامی که به من با زندگی و مرگ خود درس زندگی آموخت . درس آزادی و آزادگی .چگونه می شود با هدی صابر زندگی کرد و آزادگی را به فراموشی سپرد . من دوست دارم در سرزمینی زندگی کنیم که هیچ قطره اشکی از چشمان کسی نریزد . دوست دارم تمام مردمان ایران زمین بتوانند آن طور که شایسته اش هستند زندگی کنند نه آن طور که به ایشان تحکم می شود .فریماه مهربانم شاید زندگی به من سخت بگذرد ،بدون و تو و دیگر عزیزانم اما ما مهم نیستیم، مهم جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم . مهم ابری است که میان خورشید و زمین سایه افکنده و باید آن ابر را به باران بدل کنیم و مهم عشق من است به تو که ابدی است و مهم این است که تو می فهمی .گاهی آنقدر دلم برایت تنگ می شود که می خواهم این دیوارها را بشکنم و نزد تو بیایم اما چه کنم که دیوارهای بلند بین ما فاصله انداخته است . گاهی که به ملاقاتم می آیی و اشک می ریزی من هم متاثر می شوم ، اما می خواهم گریه نکنی چون این آرمان من بود و من به آرمانهایم می بالم و من می گویم که ظلم پایدار نیست و ظالم رفتنی و من و تو مظلومیم و عشق ماست که بوی گل شقایق می دهد ،خوشبو و ماندگار ….همسر مهربانم با من بمان و مرا دوست داشته باش و شاهد باش که این دیوار ظلم فرو خواهد پاشید و روزی می آید که مردم سرزمین من هم طعم خوش آزادی را خواهند چشید سرزمین مان را با خون پاک مردان و زنانی خواهیم ساخت که به تمام دنیا درس عزت و آزادگی می دهند.عزیزم از صمیم قلب خوشحالم که تو را دارم و به خود می بالم و خوشحالم از اینکه در زندانی هستم که تمام مردم به آن احترام می گذارند و به اسیرانش به چشم دلباخته آزادی و آزادگی می نگرند همیشه دوستم داشته باش، چون برای همیشه دوستت دارم .
مهدی نوذر، بند ۳۵۰ زندان اوین
سلام فریماه
اینجا جای خیلی عجیبی است . انسان دچار احساسات دو گانه می شود . من هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحال از اینکه در این مدت که از تو دورم تازه فهمیده ام عشق چیست و ناراحت از اینکه دوری ات بسیار سخت و جانفرساست .عزیزم ، اکنون که فکر می کنم مطمئنم در این مدت نتوانسته ام آن طور که تو شایسته اش بوده ای در کنارت باشم ولی دوست دارم گذشته را برایت جبران کنم من اکنون در زندانم . زندانی در کنار ابرار خدا، ستارگانی درخشان .که در میان آنها گم هستم . من در کنار اینان شرم دارم که بگویم من هم زندانی سیاسی هستم . بزرگ مردانی که با سن کم درس آزادی و آزادگی را به انسان می دهند و من در میان آنها فقط تیرگی آسمان پرستاره ام .اکنون که به یاد گذشته می افتم دوست دارم با تو و در کنار تو باشم اما می دانم وطنم نیز به من نیاز دارد . وطنم مرا می خواند . می خواهد با خون من و این مردان دربند دشتی بسازد لاله گون از جنایات ظالمان .ولی خدا با ماست . خدایی که ما را دوست دارد . او می داند که من نیز بی گناهم . وقتی مرا می بینی اشک مریز که اشکهایت دشمن را شاد می کند . به من افتخار کن چون به خاطر کشورم در زندان هستم .فریماه من ، زندگی ما ارزشی ندارد در برابر آنچه بر این سرزمین گذشته . چه خونها که قبل از آمدن ما به این دنیا برای آزادی و آزادگی سرزمین ریخته شده و چه عاشقها که از معشوقشان دور افتاده اند . من نگران بودم وقتی که می دیدم هزاران انسان در این سرزمین در بدترین شرایط زندگی می کنند،نمی توانستم بی تفاوت باشم .من می دیدم آنچه که به چشم دیگران نمی آمد ،من هم می توانستم بی تفاوت باشم در آن صورت کسی کاری به کارم نداشت و مانند خیلی ها جانب باد را گرفته و پلکان ترقی را طی می کردم ولی در آن صورت با وجدان خود چه می کردم ؟ دوست دارم اگر کسی سراغ مرا از تو گرفت با افتخار بگویی که به خاطر من و تو عذاب می کشد تا ما در دنیای بهتری زندگی کنیم در کشوری زندگی کنیم که به آن ببالیم .
همسر عزیزم
من اینجا شاهد مرگ هدی صابر بودم مبارز آرامی که به من با زندگی و مرگ خود درس زندگی آموخت . درس آزادی و آزادگی .چگونه می شود با هدی صابر زندگی کرد و آزادگی را به فراموشی سپرد . من دوست دارم در سرزمینی زندگی کنیم که هیچ قطره اشکی از چشمان کسی نریزد . دوست دارم تمام مردمان ایران زمین بتوانند آن طور که شایسته اش هستند زندگی کنند نه آن طور که به ایشان تحکم می شود .فریماه مهربانم شاید زندگی به من سخت بگذرد ،بدون و تو و دیگر عزیزانم اما ما مهم نیستیم، مهم جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم . مهم ابری است که میان خورشید و زمین سایه افکنده و باید آن ابر را به باران بدل کنیم و مهم عشق من است به تو که ابدی است و مهم این است که تو می فهمی .گاهی آنقدر دلم برایت تنگ می شود که می خواهم این دیوارها را بشکنم و نزد تو بیایم اما چه کنم که دیوارهای بلند بین ما فاصله انداخته است . گاهی که به ملاقاتم می آیی و اشک می ریزی من هم متاثر می شوم ، اما می خواهم گریه نکنی چون این آرمان من بود و من به آرمانهایم می بالم و من می گویم که ظلم پایدار نیست و ظالم رفتنی و من و تو مظلومیم و عشق ماست که بوی گل شقایق می دهد ،خوشبو و ماندگار ….همسر مهربانم با من بمان و مرا دوست داشته باش و شاهد باش که این دیوار ظلم فرو خواهد پاشید و روزی می آید که مردم سرزمین من هم طعم خوش آزادی را خواهند چشید سرزمین مان را با خون پاک مردان و زنانی خواهیم ساخت که به تمام دنیا درس عزت و آزادگی می دهند.عزیزم از صمیم قلب خوشحالم که تو را دارم و به خود می بالم و خوشحالم از اینکه در زندانی هستم که تمام مردم به آن احترام می گذارند و به اسیرانش به چشم دلباخته آزادی و آزادگی می نگرند همیشه دوستم داشته باش، چون برای همیشه دوستت دارم .
مهدی نوذر، بند ۳۵۰ زندان اوین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر