۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

شما بعنوان یک ایرانی سفر محمود احمدی نژاد به لبنان را چگوته ارزیابی می کنید. آیا این سفر را در جهت منافع ملی ایران می دانید یا انکه آن را صرفا اقدامی تبلیغاتی برای نظام جمهوری اسلامی؟

این سفر فقط در جهت منافع حزب الله استتامین مالی حزب الله و بردن پول و سرمایه ای که حق مردم ایران است به لبنان و خرج آن برای حمایت از ترورست های لبنان

آزار واذيت يك بسيجي حيوان صفت به يك كودك 8 ساله


 



شهرستان زرین شهر مشغول رسیدگی به یک پرونده آزار جنسی است که شاکی آن پدر پسر بچه 8 ساله ای به نام حمید است , این پسر بچه حدود ده روز پیش با چشم گریان و صورت زخمی به خانه می آید از قرار معلوم یکی از مسئولان بسیج محل ضمن تجاوز و آزار جنسی این پسر بچه به شدت وی را تهدید کرده بود تا جایی حرف نزند. والدین بچه که با بحران روحی او روبرو شده بودند خود دست به تحقیق میزنند یکی از دوستان حمید او را دیده بود که پس از پایان کلاس در ساختمان بسیج مانده بود به والدینش میگوید سرانجام آنها با روش های گوناگون حمید را به حرف آورده و او همه چیز را میگوید, یک تجاوز جنسی همراه با آزار وحشیانه..... به سرعت پدر حمید شکایت میکند و پرونده به جریان می افتد نکته تاسف بار آن است که علی رغم تایید پزشکی قانونی و عدله موجود بسیجی مورد نظر که شهاب . ص نام دارد با وثیقه ای ناچیز آزاد است.تا دوباره بتواند دست به اعمال كثيف وحيواني بزند .

سران جنایتکار مزدور رژیم ایران


image



سران جنایتکار مزدور رژیم ایران


۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

ترکیه،زندانی مثل زندان اطلاعات شیراز

من پدرام هستم خیلی با خودم کلنجار رفتم برای نوشتن این متن، سخته وقتی امروز تو ایران برادران‌مان زیر چکمه‌های کوبنده استبداد خورد می‌شوند صحبت از درد کرد و سخته نوشت از کسانی که در سکوت له می‌شوند...
نمی خواهم از درد خودم بنویسم که در برابر زخم هموطنانم تکه خراشی بیش نیست، اما باید نوشت از دردی به اسم مهاجرت ...
وقتی صحبت از پناهنده و پناهندگی می‌شه حرف برای گفتن زیاده ولی من می‌خوام از جایی صحبت کنم که تنها نام پناهجو به روی ایرانیان می‌گذارند و بس ...اینجا ترکیه است، نزدیک ترین نقطه به ایران برای یک پناهنده. شاید تنها همین یک حسن را داشته باشد. وقتی می‌گی پناهنده، مشخصا یعنی کسی که به جایی پناه برده و در انتظار خوابی راحت و شاید شبی آرام آمده ...
اینجا کمی فرق داره، من می‌دونم که یک پناهنده در اروپا با چه سختی هایی مواجه است، غربت دلتنگی و ...
اما اینجا اروپا نیست، اینجا دردت تنها غربت نیست، اینجا دردت تنها وطن نیست ...
اینجا می‌شود درد را در صورت پدری حس کرد که دخترش ماه‌هاست که رنگ گوشت را به چشم ندیده، اینجا درد را می‌شود در چشمان مادری حس کنی که ماه‌هاست دخترکش رو با تکه نونی گول زده، درد در صورت پدری‌است که بیماریش را از خانه پنهان می‌کند تا مبادا پولی که نان بچه اوست خرج خودش کند، درد زندگی کردن در خانه‌ای‌است که همسایه‌ات موش و عقرب است.
درد اینجاست که وقتی می‌گویی من انسانم حقم کو، می‌گویند تو هنوز انسان نیستی صبر کن انسانیتت در دست برسی است، دردت وقتی استخوان‌هایت را به لرزه در می‌آورد که نگاهی به خودت می‌کنی، تویی که در کشورت اگرچه خس و خاشاک بودی اما حق کار داشتی اگر چه گاو و گوسفند بودی اما دخترکت شب گرسنه نمی‌خوایبد، استخوانت وقتی از درد می‌ترکد که هموطنت را می‌بینی وقتی به امید پیدا کردن شاید تکه نانی سر در زباله‌ها کرده تا شاید نور امیدی از زباله‌دانی برایش سوسو بزند.
درد اینجاست که تو گرچه زمانی شاید فریاد هموطنانت بودی، گرچه شاید زمانی هنجره مادران سرزمینت بودی، اما امروز تنها از هنجره‌ات صدای خس خس بلند است که به گوش هیچ کس نمی‌رسد..
درد اینجاست که برای پناهندگی هم آقازاده بودن الزامی‌است، اگر نامی باشید، اگر کسی ترا بشناسد شاید صدایت را بشنوند، اما اگر تنها انسان باشی و حاظر نباشی به زیر پرچمی بروی نه تنها صدایت را بلند نمی‌کنند که خفه‌ات می‌کنند.
درد اینجا است که اینجا پناهجو، انسان نیست ...
حقوق اولیه انسان‌ها چیست؟
حق زندگی؟ حق کار؟ حق درمان؟ حق داشتن یه سر پناه؟ حق داشتن یه سفره با نون داغ؟
هیچ یک از اینها اینجا حق ما نیست! 
اگر پول نداری باید بمیری، نه حق کاری نه حتی اندک کمکی ...
نمی‌دونم این جا کدام نقطه از زمین است که انسانی بدون حق کار، بدون دریافت کمک مالی، بدون حق درمان رایگان، بدون حق داشتن یک سر پناه می‌تونه زندگی کنه!!!
نمی‌دانم می‌شود با جملات دردی که بر ایرانیان می‌رود بیان کرد، شاید اگر تک تک این پناهنده‌ها به جای ترکیه اوین بودند، راحت‌تر زندگی می‌کردند، دنیا چشمش را به روی ترکیه بسته است.
نمی‌دانم با کدام منطق و اصول انسانی ترکیه پناهجو می‌پذیرد؟ نمی‌دانم با کدام منطق بشری سازمان ملل چشم بر روی پناهنده های ترکیه بسته است؟ اگر جایی به انسانی حق کار ندهی، با چه منطقی ازش مالیات می‌گیری؟ 
نمی‌دانم عصبانی هستم یا خسته ...
امیدوارم کسی صدای خس خس گلوی ایرانیانی را بشنود که با افتخار زیر فشار چکمه استبداد فریاد زدند اما امروز هیچ کس صدایی از آنها نمی‌شنود...
من حدود8ماه در این نقطه تاریک زندگی کردم، اما هرگز دوست نداشتم قلمی که می‌توانست برای ایرانم کاغذ را سیاه کند، برای من برقص در آید، این را نوشتم نه برای ...درمان دردهایم
نوشتم شاید شنیده شود فریاد کودکانی که ماه‌هاست لبخند پدر را ندیده‌اند ...اینجا ترکیه است.............. زندانی مثل زنداناطلاعات شیرازimage



۹۸٪ رای به جمهوری اسلامی؛ بزرگ‌ترین دروغ اول آوریل برای ایرانیان

من هنوز نتیجه رفراندوم ۱۲ فروردین، یا همان اول آوریل را بزرگ‌ترین دروغ تاریخ می‌دانم! دست خودم نیست که...شاید علت عدم اعتراض مردم به نتیجه انتخابات آن سال همین بوده باشد که خیال کردند شوخی است! الان ۳۱ سال گذشته، و ما تازه داریم به این می‌اندیشیم که واقعا از کجا خورده‌ایم؟ انقلابی شده، گروهی که از آن بیشترین بهره برده، و ماجرای قلعه حیوانات هم به نحوی جذاب تکرار شده است. در «ولایت» قلعه حیوانات، خوک‌ها حاکمند، اینجا، روحانیونی چند...البته خوک در نزد ما اندکی حرام است، و روحانیون حکومتی، کارهایی می‌کنند که به حرام شدن نسل‌ها و آب و خاک منتهی شده!
سال‌ها پیش وقتی اولین دوره کلاس‌های خانه کاریکاتور را آغاز می‌کردیم، با بدجنسی از هنرجویان خواستم کتاب قلعه حیوانات را به تصویر بکشند. نتیجه کار عالی بود...اما نکته این بود که کلک‌ها فهمیده بودند علت بدجنسی من چه بوده است! من این کار در سال ۱۳۷۵ کرده بودم، یعنی فضای کشور هنوز چندان باز نشده بود...
اما واقعا ۹۸٪ مردم ایران به جمهوری اسلامی بله گفته بودند؟ حتی گیج‌ترین و بی‌تجربه‌ترین دختران دم بخت می‌دانند که سر سفره عقد، باید بار سوم «بله» را گفت، و بله اول شگون ندارد! اما...یکهو خمینی شد پدر ملت! ماشا‌الله! البته بیشتر ماشا‌الله را باید گفت به مادر ملت که چنین تحملی داشته!
بعضی‌ها دوست دارند بگویند که این تغییر اجتناب ناپذیر بوده است، قبول، اما جان من ۹۸٪؟ یعنی ضریب هوشی مردم ایران اینقدر مشکل داشته؟ یعنی ۹۸٪ مردم حاضر بودند روحانی محترمی که ۵ تومان می‌گرفت برود بالای منبر و ۵۰۰ تومان برای پایین آمدن، نمی‌دانستند پایین کشیدن این جماعت از قدرت سخت خواهد بود؟ من گمان می‌کنم اثرات مشروبات الکلی این حکومت شاه اینقدر بوده که بعد از یکی دو ماه عرق نخوردن هم بخشی از ملت مست بوده‌اند، اما جان من ۹۸٪؟بعد از این همه انتخابات تقلبی که که تا حال برگزار شده، می‌توانم بفهمم که خشت اول را ۳۱ سال کج گذاشتند! چطور ممکن است ملتی فهیم، با این اکثریت وحشتناک جان و مالش را بسپارد به گروهی که از ۲۲ بهمن ۵۷ تا ۱۱ فروردین ۵۸، فقط اعدام کرد و خون ریخت؟ مگر ۹۸٪ مردم این سرزمین عاشق خون و انتقام بود؟ 

اعدام‌هایی که امان ما را می‌برد

پنج اعدام روز یک‌شنبه امان از خیلی ها بریده است. مخصوصا آنکه شیرین هولی تنها چند روز پیش از اعدام درنامه‌ای نوشته بود که برای اعتراف گرفتن با او چه‌ها کرده‌اند. نامه‌ای که کلمه کلمه‌اش بوی درد می‌داد. شیرین نوشته بود « تاثیرات شکنجه به حدی است که غیر از کابوس، از خود بیخود هم می‌شوم. به خاطر ضرباتی که بر سرم وارد کرده‌اند به سر دردی شدید گرفتارم و بعضی از روزها درد هجوم می‌آورد و سر دردم آنقدر شدید می‌شود که دیگر نمی‌دانم در اطرافم چه می گذرد». ویا «به بخاطر سر درد شدید بینی‌ام شروع به خونریزی می‌کند… هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دایم تشدید می‌شود و هنوز به درخواستم برای عینک پاسخی نداده اند.» او را با چنین وضعی به پای چوبه داربردند. وضع فرزاد بهتراز این نبود. وکیل او به کمپین بین المللی حقوق بشر درایران گفته است که از خبر اعدام‌ها شوکه است چرا که بدنبال پیگیری پرونده، مقام‌های قضایی مسئول صریحا به او گفته بودند که «مسئله حل شده» و اتهام عضویت کمانگردر گروه پ.ک.ک. منتفی است و خطر اعدام وجود ندارد. بهرام خلیلیان گفته است که «فکر می‌کنم که در خواب هستم و هر آن بیدار می‌شوم و فرزاد زنده است.
مادر ندا و اشکان و امیر و ده‌ها دیگر هم دراین  ناباوری شریک هستند. ده‌ها کسی که فرزندانشان در زندان به سرمی‌برند و ناعادلانه قراراست روی سکوی مرگ قرارگیرند هر لحظه می‌خواهند که از خواب بیدارشوند و فرزندانشان را درکنارخود ببینند. از بدبیاری ماست که این نه خواب بلکه واقعیت مرگبار روزگار ماست.   از وقتی که خبراعدام مخفیانه شیرین وفرزاد  و آن سه تن دیگر را شنیده و اینکه  مانند اعدام آرش رحمانی‌نیا  خانواده‌اش فرصت نکردند برای آخرین  بار فرزندشان را ببینند و درچشم‌هایش نگاه کنند برای آخرین امانم بریده است. روزی که آرش اعدام شد پس از صحبت با وکیلش با پدرش تماس گرفتم. خوب شد تسلیت نگفتم. گفتم از آرش چه خبر؟ گفت دارم می روم زندان ببینمش. تصور پدر آرش وقتی با این خبر مواجه شد هیچ وقت اما رهایم نکرده است. حکم اعدامی که ناعادلانه بود و مرگی که زندگی یک خانواده وآرش را تباه کرد. برای من وبرخی دوستانم حس این بردن به پای چوبه دار و زندانی اعدام حس بسیار زنده‌ای است.   پنج سال  قبل بعد از ۵ هفته بازداشت در یک خانه تیمی در جایی حوالی میدان  محسنی، به اتقاق شهرام  و روزبه ما را به اوین بردند. بردند به بندی که آنهایی که کارشان تمام شده بود و هر لحظه و ساعت ممکن بود برای اعدام بروند روی چوبه دار آنجا قرار داشتند. آنها درواقع برای حلق آویز شدن لحظه شماری می‌کردند. سلول ما آخر بند بود. برای بازجویی می‌رفتیم به دفتر بند که اول سالن بود. عذاب من همیشه نه بازجویی که گذشتن از آن صدمتر لعنتی بود که بوی مرگ و ناامیدی و استصیال پخش شده بود در هوایش. هرچه سعی می‌کردم این فاصله را با تندی طی کنم و به سلول برسم انگار نمی‌شد. غلظت کشنده ای داشت. بدتر از آن بود که کسی پشت سوراخ کوچک سلولش به بیرون نگاه می‌کرد. نگاه های روزهای آخر. آن نگاه‌های قبل از مرگ بسیار متفاوت بود با نگاه رهگذری که از خیابان از کنار شما می‌گذرد، سلامی می‌گوید یا تنه‌ای می‌زند و شما بر می‌گردید به چشمانش نگاه می‌کنید. بسیار متفاوت. از دیشب انگار درخواب و بیداری بارها می‌بینیم که از آن سالن رد می‌شود و آرش و فرزاد و شیرین از آن دریچه کوچک به بیرون نگاه می‌کنند و من می‌گذرم و می‌دانم که آنها به زودی آفتاب را نخواهند دید.  خیلی‌هاشان نمی‌دانم جرمشان چه  بود. شب‌ها و روزها صدای ناله و فریاد و ضجه‌های برخی از آنها ما را بی‌امان  می‌کرد. انگاری ما فراموش  شده بودیم. می‌دانستیم عنقریب از آنجا خارج می‌شویم. تعجب مان آن بود که چرا ما را برده بودند آنجا. می‌خواستند شاید وحشت و سایه مرگ آن سلول ما را بگیرد. یک روز از بازجو پرسیدم که بالاخره ما یک روز از اینجا خارج می‌شویم و این ماه پشت ابر نمی‌ماند. لبخندی زد و گفت اول انکه « اگر» بیرون بروی و تازه اگر بروی کاری با تو خواهیم کرد که دستت برای نوشتن خواهد شکست. همان روزی بود که مجبور کردند جلوی دوربینی که لنز آن عقب جلو می‌شد حمام کنم و من نمی‌دانستم با آب خودم را می‌شورم یا با اشک‌هایی که هیچ وقت نخکشید. قلم اما هیچگاه نخکشید. ما به قاضی القضات شهر، شیخ شاهرود، هم گفتیم ماجرا را. خوش شانس بودیم که عاقلی با وجدان راه ما را به او باز کرد. در آن جلسه که دوستانم هم بودند من اشک می‌ریختم او گوش می کرد و تسبیح در دستانش درحال خورد شدن بود. بقیه بچه‌هایی هم که درآن جلسه بودند حال وروز بهتری نداشتند. نکته ماجرا این که او و یا صادق لاریجانی ودیگران می‌دانند چه اتفاقی می‌افتد و چه جنایاتی در داخل زندان‌ها می‌شود و چه گردن هایی به ناحق بالای چوبه دار می‌رود اما بر این روند صحه می‌گذارند. ....  آنقدر جمهوری اسلامی اعدام می‌کند که برای برخی ممکن است خبری اعدام افراد خبری نه چندان تکان دهنده باشد. نامه شیرین و دیگران از زندان اما تنم را می‌لرزاند. مخصوصا این نامه آخرین شیرین خیلی دردآور بود. دردآور تر این بود که هیچ باشرافتی دراین قوه قضاییه و دستگاه‌های امنیتی نبود که صدایش را بشنود.  یادم می‌آید یک روز وقتی روی صندلی- ممکن است همان صندلی باشد که شیرین و یا فرزاد و یا خیلی‌های دیگر روی آن نشسته اند-بازجویی پس می‌دادم بازجو آن چنان از جواب‌هایم عصبانی شد که موهایم را گرفت و سرم را زد به دیوار. نه یک بار نه ده بار. آنقدر که چشمانم داشت از حدقه درمی‌آمد و در سرم انگار سوت قطار به صدا در آورده اند. بعد به بازجو گفتم حاجی من اتفاقا جزو همانها هستم که وقتی روایت این رفتارها را از دیگران می شنیدم می گفتم که یا اغراق است یا دروغ؟ مگر می‌شود آدم‌هایی که دراین شهر با ما ممکن است از یک فروشگاه خرید کنند به یک کتابفروشی بروند و فرزندانشان با همکلاس بوده باشند چنین کارهایی بکنند؟ گفتم چرا می خواهید باور کنم آنچه می شنیدم از امثال شما راست بوده است؟ چرا؟ گفت «آنها که داستان بوده است، وقتی بردمیت اوین وداماد شدی متوجه واقعیت می‌شوی.» کابوس‌های روزهای بعد از آن گفت وگو همچنان گلویم را می‌خورد. از بازجویی که ۵ وعده نماز می‌خواند و بعضی وقتها دست از کتک زدن برمی داشت که نمازش قضا نشود. نامه شیرین نشان می دهد که از عدالت کاریکاتور وحشت آور زننده‌ای بیشتر در ایران نیست.   تصورفرزاد وشیرین در آن سلول و حرفهای بازجو و کسانی که تصمیم گرفتند که دادستان زندگی آنها همانجا تمام شود و از ضجه های مادران و دوستان و بستگان آنها هم لحظه ای لرزه بر اندامشان نیانداخت، تصوربسیاردردناکی است. تصور اینکه آن لحظه های اخر آنها آن چند صد متر آخر زندگی‌شان را چگونه طی کردند و به چه فکر کردند تصور کشنده‌ای است. تصور اینکه آنها حتی نتوانستند عزیزان‌شان را که روزها برای آنها اشک ریختند و در انتظار آزادی شان را کشیدند و حالا باید خبر مرگ فرزندان‌شان را در روزنامه بخوانند تصور عذاب آوری است.   بیشتر از همه  تصور آنکه در این ممکلت، در این دستگاه قضایی، دراین دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی افرادی وجود دارند که می‌دانستند حکم فرزاد و شیرین و آن سه تن می‌توانست اعدام نباشد و آنها می‌توانستند مثل هر کس دیگری زندگی معمولی داشته باشند و آرزوها و رویاهای خود را پی بگیرند اما اجازه دادند که چنین احکام اعدامی اجرا شود لرز بر تن آدم می‌اندازد. تصور اینکه دادستان به وکیل بگوید « آقا شما بروید خطر اعدام برطرف شده است» و خانواده هم با هزار امید وآرزو بشنود و ناگهان جنازه فرزندش را در یک کیسه تحویل بگیرد تصور غیرقابل توصیفی است.    این یادداشت  دلتنگی هایم را نوشتم برای خانواده‌های عذادار اعدامی که بدانند ما همگی با آنها اشک ریختیم. شرمنده‌ایم کاری از دستمان برنمی‌آمد

چه اتفاقی افتاد

حکومت ولایت فقیه پنج تن از جوانان کرد را به دار آویخت تا در آستانه سالگرد انتخابات ریاست جمهوری فضای ارعاب ایجاد کند.
محاسبات آنها احتمالا این چنین بوده است:

۱. کسانی را به دار بیاویزد که جرم آنها ربطی به وقایع پس از انتخابات ریاست جمهوری نداشته باشد و آنها پیش از انتخابات دستگیر شده باشند.
۲. جرم این افراد بمب گزاری باشد که امکان هرگونه بازخورد اجتماعی را به حداقل برساند و به رهبران مخالف اجازه ندهد که از آنها حمایت کنند.
۳. این افراد متعلق به اقلیت قومی کرد باشند که با توجه به پیشینه سرکوب مداوم و سکوت مرکز نشینان و سنت رایج اعدام کمترین مخالفت را برانگیزد.

اما چه اتفاقی افتاد:

۱. برخلاف انتظارشان واکنش‌ها و ابراز نفرت بسیار زیاد بود و عملا جنبش سبز گسترده‌تر شد. یعنی جنبش سبز به مسائلی توجه نشان داد که خارج از تاریخ و محتوای اولیه سیاسی‌اش بود. اگر بخواهیم دقیق تر حرف بزنیم جنبش سبز که در ابتدا خصوصیت یک جنبش اجتماعی را نداشت و در حیطه خیزش های سیاسی می‌گنجید، اکنون تبدیل به یک جنبش اجتماعی تمام می شود: جنبش حقوق شهروندی و مدنی

۲. جنبش سبز ایران عملا به سوی نفی کامل مجازات اعدام پیش می‌رود که حتا از بسیاری کشورهای جهان از جمله آمریکا پیشرو‌تر است. حق حیات حق مسلم بشر است. اگر کسی آن را سلب کند مجرم است. حتا اگر دولت باشد.


۳. نه تنها این اعدام ها باعث ارعاب نشد که نفرت و خشم عمومی را دوچندان کرد و نشان داد که حکومت در سرکوب مخالفینش به حد و مرزی قایل نیست. این حرکت عملا به مردم برای مبارزه و پیگیری مطالباتشان روحیه بیشتری داده و بر خمودگی طبیعی ولی موقت جنبش سبز درست در آستانه سالگرد انتخابات مهر خاتمت گذاشته است.

۴. اعتماد عمومی به حاکمیت آن چنان تنزل پیدا کرده که حتا بهانه‌هایی چون بمب گزاری و اعمال تروریستی هم نمی‌تواند مردم را با حاکمیت همراه کند.

۵. در روز مادر این اتفاق افتاد و عکس مادر داغ دیده در سطح اینترنت بسرعت گسترش یافت. و عملا به نقش مادران در جنبش سبز، پدیده‌ای که به عنوان یکی از نمادهای قدرتمند این جنبش شناخته می شود دامن زد. نقش مادران در جنبش اجتماعی در آمریکای لاتین سبغه تاریخی بلند و الهام بخشی داشته است.

۶. مهمترین پدیده ای که اکنون شکل گرفته است پیوند قومیتی است. شاید برای نخستین بار در این ابعاد ملت ایران هویت یک پارچه خود را در مقابل حاکمیت به نمایش گذاشته است و نشان داده که آنکه باعث تفرق قومی است ، حکومت است و نه ملت. باید صادقانه بپذیریم که تابحال جفایی که بر قوم های ایرانی می رفت به اندازه کافی جدی گرفته نمی شد، اما قطعا 

زنده باد جنبش سبز

اصلاح‌طلبان دو راه در پیش دارند: اقتدارگرایی یا دموکراسی. راه میانه ای در کار نیست. سید محمد خاتمی راه اقتدارگرایی را برگزیده است و کروبی و موسوی راه دموکراسی را. من خاتمی و هم مسلکانش را «اصلاح‌طلبان اقتدارگرا» می‌نامم و کروبی و موسوی و حامیان‌شان را«اصلاح‌طلبان دموکرات». این دو گروه سرنوشت واحدی ندارند. یکی به دربار ولایت می‌رود با استراتژی اقتدارگرایی و دیگری به میانه مردم با استراتژی جمهوری‌خواهی. 
از مقاله زنده باد اصلاحات سعید حجاریان که چهار سال پیش نوشته شده است آغاز می‌کنم مقاله‌ای که در این شعار خلاصه شد:
اصلاحات مرد زنده باد اصلاحات.

لب لباب این مقاله این گزاره‌هاست:

۱-منابع مشروعیت در ایران دوگانه است: مشروعیت سنتی و مشروعیت مردمی

۲-فعلیت یافتن این دو پتانسیل به حاکمیت دوگانه منجر می‌شود

نتیجه: استراتژی «مشروطه‌خواهی» برای به تعادل رسیدن دوگانگی در منابع مشروعیت بنابراین در شرایط چهار سال پیش بقیه انواع اصلاح طلبی به جز «مشروطه‌خواهی» مرده فرض شد و این تنها اصلاحات زنده معرفی شد. در عمل آنچه حجاریان پیشبینی کرده بود از آب در نیامد. بنابر آنچه گفته شد، امكان نظري و عملي «حدوث» و «تداوم» حاكميت دوگانه در زمان و مكاني واحد وجود دارد. پس حال كه به دليل دوگانگي بالقوة وضعيت‌ ما، ‌حدوثاً و بقائاً، هر آن امكان پيدايش حاكميت دوگانه در ايران وجود دارد،‌ استراتژي اصلاح‌طلبان چه مي‌تواند باشد؟ از آن‌جا كه دوگانگي در كلية شئون و مشروعيت دوگانه حكومت درحوزة سياست، وضعيت طبيعي و بالفعل ماست، بايد به حاكميت دوگانه تبديل شود؛ به زعم من حتي بايد تلاش كرد تا دوگانگي حاكميت استمرار يابد، زيرا:

الف) با تداوم حاكميت دوگانه امكان تقويت نهادهاي مدني به عنوان پشتيبانان پاية مردمي حكومت، در فرجة شكاف‌ها و كشمكش‌هاي ميان حاكميتي ميسر خواهد شد.

ب) تداوم حاكميت دوگانه به شفافيت و علنيت منجر مي‌شود، زيرا هر دو طرف به شدت مراقب يكديگرند و مكانيزم كنترل و تعادل جاري و ساري خواهد شد

ج) با استمرار حاكميت دوگانه، امكان مواضعه ميان هر دو جناح و نيروهاي اپوزيسيون قانوني بويژه براي يارگيري از جامعه وجود خواهد داشت، به همين دليل مشاركت مردمي تقويت مي‌شود و عرصة سياسي گسترش و توسعه مي‌يابد، به گونه‌اي كه بخش‌هايي از معاندين نظام هم به تدريج براي حضور در اين عرصه قواعد بازي را مي‌پذيرند وبه اپوزيسيون قانوني تبديل مي‌شوند

د) درحاكميت دوگانه، انواع قراردادهاي نانوشته كه در قانون اساسي نيامده است (اما مبتني بر رژيم حقيقي قدرت است)، بين دو طرف برقرار مي‌شود، از اين طريق نيروي معتقد به مشروعيت مردمي حكومت مي‌تواند مواضع خود را پيش برد و امتيازات و اختيارات بيشتري به حاكميت ملي واگذار شود ( اين، گوهر«مشروطه‌طلبي» است)

ه) در حاكميت دوگانه، راه بومي اصلاحات سياسي ممكن و كم هزينه خواهد شد واگر چه ممكن است بر طولاني بودن راه خرده گرفته شود، اما به هر حال، راه را براصلاحات وارداتي كه در كوله پشتي سربازان خارجي است خواهد بست». آنچه در عمل اتفاق افتاد نه حاکمیت دوگانه حجاریان بلکه زوال هرگونه حاکمیت مشروع بود: حاکمیت زور. امروز نه از مشروعیت سنتی خبری هست نه مشروعیت مدرن. چرا این اتفاق افتاد و منطق جنگ سرد یعنی عقلانیت منفی (ویرانی قطعی از دو سو) برقرار نشد؟ این تئوری کامل بود تنها یک چیز را در نظر نگرفته بود:انقلاب ۵۷ انقلاب۵۷ مرگ هرگونه مشروطه‌خواهی بود. حجاریان، اصلاحات مرده را زنده فرض کرده بود. رهبری کاریزماتیک خمینی هرگز نمی‌توانست به یک سلطنت دینی پایدار و مشروع بیانجامد زیرا اساسا یک «میانجی محو شونده» برای پایان دادن به سلطنت و نیز حاکمیت دوگانه بود. شخص خمینی اصطلاح «حکومت اسلامی» را رد کرد و از «جمهوری اسلامی» سخن گفت. این آغاز ِ پایان دوگانگی حاکمیت بود. مشروعیت کاریزماتیک و موقت خمینی برای خاتمه دادن به مشروعیت دوگانه بود گرچه بعدا به لحاظ حقوقی سلطنت اسلامی و مشروعیت سنتی را برقرار کرد اما به لحاظ حقیقی مشروعیت سنتی تمام شده بود. نتیجه عملی این وضع«اقتدارگرایی»بود. اقتدارگرایی نتیجه عدم امکان بازگشت به سنت و از طرف دیگر تاب نیاوردن مدرنیته است. تلاش‌های سلطنت‌طلبان و کمونیست‌ها هم اگر روزی به نتیجه‌ای برسد آن نتیجه، سلطنت و حکومت کارگری نیست، بلکه اقتدارگرایی خواهد بود. در چنین وضعیتی تنها دو نیروی زنده مقابل هم قرار دارند: دموکراسی و اقتدارگرایی. پروژه حاکمیت دوگانه حجاریان به پادشاهی مشروطه دینی نیانجامید بلکه به اقتدارگرایی انجامید. به عبارتی امكان نظري و عملي «حدوث» و «تداوم» حاكميت دوگانه در زمان و مكاني واحد به نام ایران مابعد انقلاب ۵۷ وجود ندارد. امروز دو راه بیشتر در پیش نداریم: ۱-اقتدارگرایی به عنوان نام مستعار هر گونه ولایت‌طلبی،حکومت کارگری و سلطنت‌طلبی ۲- جمهوری‌خواهی یا دموکراسی. حال این سوال مطرح می‌شود که آیا جمهوری‌خواهی در قالب اصلاحات ممکن است؟ از آنجا که هر دو چهره حاکمیت دوگانه ویران شده است دیگر چیزی برای اصلاح نمانده است و اصلاحات منتفی است. ما نه با تعلیق قانون اساسی بلکه با بطلان قانون اساسی یعنی اقتدارگرایی خالص نظامی سروکار داریم. امروزه دیگر این پرسش که «کدام اصلاحات؟» بی‌معنی ست. تمام روایت‌های اصلاحات (آرايش‌گري، پيرايش‌گري) آزموده شد وبه شکست انجامید. زیرا عروسی برای آرایش نمانده است. آن عروس که خاتمی می‌خواست آرایشش کند مرد. تمام روایت‌های«تجدید» پایان یافت. تنها یک راه باقی مانده است: «تجدد». این حقیقت امروز ماست. جنبش سبز اگر بخواهد چیزی را تجدید کند، تنها خودش است و اصلاح‌طلبان دو راه در پیش دارند: اقتدارگرایی یا دموکراسی. راه میانه‌ای در کار نیست. سید محمد خاتمی راه اقتدارگرایی را برگزیده است و کروبی و موسوی راه دموکراسی را. من خاتمی و هم مسلکانش را «اصلاح‌طلبان اقتدارگرا» می‌نامم و کروبی و موسوی و حامیان شان را«اصلاح‌طلبان دموکرات». این دو گروه سرنوشت واحدی ندارند. یکی به دربار ولایت می‌رود با استراتژی اقتدارگرایی و دیگری به میانه مردم با استراتژی جمهوری‌خواهی. اجازه بدهید خلاصه‌اش کنم: ما دیگر جای پائی در سنت نداریم و مطلقا از آن کنده شده‌ایم، بنابراین دو راه بیشتر نداریم: یا اقتدارگرایی یا تجدد. «جمهوری اسلامی» یک میانجی محو شونده برای استقرار یک «جمهوری واقعی» بود و در صورت عدم تحقق جمهوری واقعی، ما تحت هر نامی با اقتدارگرایی سروکارخواهیم داشت. آن جنبش سبزی که هم اقتدارگرایان و هم دموکرات‌ها را در برمی گرفت، مرد. امروز تنها «اصلاح‌طلبان دموکرات» در جنبش سبز جای دارند. جنبش سبز جایی برای اقتدارگرایان 

جمهوری اسلامی ایران وبلاگ‌نویسان را نیز همچون روزنامه‌نگاران دشمن تلقی می‌کند

همچنن با اشاره به صدور حکم ۱۵ سال زندان برای حسین رونقی‌ملکی، آورده است: «حسین رونقی ملکی وبلاگ نویس دیگر در تاریخ ١١ مهرماه از سوی شعبه ٢٦ دادگاه انقلاب تهران به ١٥ سال زندان محکوم شده است. وی بیش از سیصد روز را در سلول انفرادی بسر برده است. حسین رونقی ملکی به اتهام همکاری با "گروه ایران پروکسی" به یازده سال زندان، برای "توهین به رهبری" به دو سال زندان و برای توهین به"رئیس جمهوری" به دوسال زندان محکوم شده است.  این وبلاگ‌نویس همه اتهامات علیه خود را رد کرده است. مادر این وبلاگ‌نویس گفته است که "فرزندش با کتک مجبور به امضای حکم محکومیت خود شده است." محمدعلی دادخواه وکیل حسین رونقی ملکی با تائید خبر ١٥ سال محکومیت برای موکل خود اعلام کرده است که به این حکم ناعادلانه اعتراض خواهد کرد. حسین رونقی ملکی در تاریخ ٢٢ آذر ماه ١٣٨٨ از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی "عملیات متلاشی کردن شبکه ضد انقلاب" بازداشت شد، دستگیری وی تا هفته ها پس زندانی شدنش مخفی نگاه داشته شده بود. سپاه پاسدران وی را به " استفاده و تولید فیلترشکن، میزبانی از سایت‌های مدافع حقوق بشر و.." متهم کرده است.»
این سازمان در بیانیه خود با اشاره به بازداشت مهدی خزعلی آورده است: «در تاریخ ٢١ مهرماه مهدی خزعلی پس از احضار به شعبه ٤ امنیت دادسری انقلاب بازداشت شده است. به گفته فرزندش، در همان روز از سوی پلیس امنیت برای معرفی خود به زندان اوین مورد تهدید قرار گرفته بود. این پزشک وبلاگ‌نویس که فرزند آیت‌الله ابولقاسم خزعلی عضو موثر شورای نگهبان از بدو تاسیس آن است، بر روی سایت خود مقالات انتقادی جدی علیه دولت و محمود احمدی نژاد منتشر می‌کرد. مهدی خزعلی در تیرماه سال گذشته بازداشت و به مدت بیست و سه روز را در سلول های انفرادی بند ٢٠٩ گذراند وی در تاریخ ٣١ تیر ماه ١٣٨٨ با وثیقه بیست میلون تومانی آزاد شد.»
این سازمان در بیانیه خود، همچنین اشاره‌ای به صدور دیگر احکامی که برای وبلاگ‌نویسان صادر شده است، کرده و درباره حسین درخشان نوشته است: «این حکم پس از محکومیت حسین درخشان وبلاگ نویس زندانی سنگین‌ترین حکم صادرشده برای وبلاگ‌نویسان در ایران است. حسین درخشان در ٦ مهرماه به نوزده سال و نیم زندان، پنج سال ممنوعیت فعالیت سیاسی و مطبوعاتی و جریمه مالی تحت نام "بازگرداندن وجوه اخذ شده" به مبلغ ٣٧٥٠ یورو، ٢٩٠٠ دلار و ٢٠٠ پوند انگلیس، محکوم شد

رژیم جمهوری اسلامی: یک حکومت فاسد و بحران‌زده در آستانه فروپاشی

آشفتگی داخلی و بحران مشروعیت رژیم جمهوری اسلامی: سقوط قریب‌الوقوع رژیم ننگین جمهوری اسلامی به کجراهه‌ای کشیده شده است که دیگر قادر به حفظ ظا...